ته خیار

خوابش نمی‌بُرد . بلند شد ؛ خیاری از میوه‌خوری روی میز برداشت . خواست پوست بکند و بخورد

خوب نمی‌دید. عینکش را زد، کارد را برداشت ، سر و ته خیار را نگاه کرد گُل ریز و پژمرده‌ای به سرِ خیار چسبیده بود

به تابلویی که روی کمد بود نگاه کرد. هر وقت می‌خواست خیار بخورد، آن را می‌دید و لبخند می‌زد

«زندگی به خیار می‌ماند، ته‌اش تلخ است»

دوستش گفته بود

 

از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه می‌کنند. سروته خیار را اشتباه می‌گیرند. سر خیار آن جایی است که زندگیِ خیار آغاز می‌شود. یعنی از میان گُلی که به ساقه و شاخه چسبیده به دنیا می‌آید و لبخند نمی‌زند. رشد می‌کند، پیش می‌رود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. می‌ایستد و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایان زندگیِ خیار

 

 این طور نیست، جانم. یعنی می‌گویی همه‌ی مردم اشتباه می‌کنند و تو درست می‌گویی

 

 بله، من دلیل خودم را دارم. تو هم دلیل خودت را داری، می‌خواهی آغاز زندگیت را که تلخ بوده بِکَنی و بندازی دور. و دلت را به گُل کوچک و پژمرده‌ی پایان خوش کنی، بدبخت

 

 

 حالا چه فرقی می‌کند که ته خیار کجایش باشد

 

 خیلی فرق می‌کند. تا زمانی که خیار چیز خوراکی است، مهم نیست که سروته‌اش کجاست. اما همین که آن را به زندگی تشبیه کردیم، موضوع فرق می‌کند

 

 

 

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

 

ته خیار _  نویسنده  :  هوشنگ مرادی کرمانی