*~*~*~*~*~*~*~*

بیمارستان سینا… اتاق عمل سوانح و سوختگی

صدای داد و بیدادش توو راهروی اتاق عمل توجهمو جلب کرد… لابد از همون مردا بود که با همه ی ادعای مردیش، تاب یه سوختگی جزئیو نداشت و تازه ادعای مردونگیشم کل عالمو برداشته بود لابد
رفتم سمت صداها… قضیه فقط یه ذره با تصورات من تفاوت داشت… یه ذره

سوخته بود… کل بدنش، از فرق سرش تا نوک پاش، درد داشت در حد ماورای مرگ، حرف زدن سختش بود، هرلحظه ممکن بود قلبش بایسته اما کل توانشو جمع کرده بود و گاهی داد می زد و گاهی التماس میکرد… همه مونو

بیشتر کادر اتاق عمل جمع شده بودند بالا سرش و هرکی یه حالی داشت… چه حالی

باید هرچه سریعتر می رفت برای عمل اما هرکاری کردیم رضایت نمیداد که نمیداد
صداش لرزه می انداخت به جون همه، با لهجه کُردی غلیظ داد میزد: گیانم… نازارکم، عزیزکم، بذارین ببینمش من باید ببینمش

چاره ای نبود… باید می دیدش… کوتاه بیا نبود… آوردنش کنارش، زنشو، نازارشو، یار گیانشو
آوردن

اونقدر تقلا میکرد برای دیدنش با اون نهایت دردی که داشت که میترسیدم از رو تخت بیفته پایین
عزیزش حالش خیلی بهتر از خودش بود… فقط یه قسمت از صورتش سوخته  بود و کمی از دستش، ولی تا دیدش زد زیر گریه… گریه ای که گمونم عرش خدارو لرزوند، دل همه رو لرزوند، حتی دل سنگو لرزوند… کی میگه دیدن نداره گریه مرد؟؟!! دیدن داشت اون گریه ی عاشقانه

دستای از شدت درد لرزون و خونی رو رسوند به اشک عزیزش و سوزش شوریشو خرید به سرانگشت پر از دردش و زمزمه کرد: ئێشت هەیە عەزیزەکەم؟

جوابی که نشنید مستاصل تر تکرار کرد: درد داری عزیزم؟؟!!؟

انگار که زبون خودشونو نفهمه عزیزش! به هق هق افتاد اون هیبت و مردونگی: قەزات لە گیانم
دردت له گیانم نازارم

بعد شروع کرد به التماس کردن به ما: شمارا به خدا نذارین درد بکشه…  مەهێلن شتێکی لێ بێت… شمارا به خدا نذارین اون… شمارا بخدا

درد امون مردو برید و بغض امون منو… داشت از حال میرفت اما با همه ناتوونیش جلوی همه ایستاد تا اول عزیزشو راهی اتاق عمل کنه و بعد رضایت داد تا خودشو ببرن
شنیدم که صدایی گرفته به کُردی گفت: زۆر زۆر پیاوی براكه‌م

نفهمیدم یعنی چی ولی یقین داشتم یه ربطی به جوونمردی داره… هوای اونجا زیادی برام سنگین بود… خودمو رسوندم به حیاط بیمارستان و نشستم رو نیمکت و چندتا نفس عمیییییق کشیدم

درد داشت
کل تنش سوخته بود
هرلحظه احتمالی بود بودنش
قلبش عاریه ای میتپید
حتی توان حرف زدن نداشت که بگه چه بلایی سرش اومده و باز فکر یار گیانی بود که حتی زیباییشم سوخته بود و لبی نداشت که بعد اون همه صداکردنای مردش بگه جانم مرد دیوونه ی من… جانم؟؟!!!؟

کاری از دستم برای این عشق برنمیومد… فقط زیر لب چنتا آیت الکرسی خوندم برای سلامتی عزیزش و زمزمه کردم با خودم که الهی سایه ت از سر این دنیای بی عشق کم نشه مرد بزرگ
همین

*~*~*~*~*~*~*~*

طاهره اباذری هریس