خاطره ترسناک از گاو


قدیما تقریبا اون موقع که هشت نه سالم بود داخل دهات گاو داشتیم ، گاومون خعلی بزرگ و هیکلی بود
یبار صبح با عموم و ننه بزرگم رفتیم بدوشیمش

عمو دستشو کرده بود تو دماغ گاو و پرده ی بین دو سوراخ دماغشو گرفته بود

و گاو هم از ترس اینکه پرده دماغش پاره نشه تکون نمیخورد

ننه بتولمم داشت شیر گاو رو میدوشید

بعد یهویی برا عموم یکار فوری پیش اومد

خعلی فوری که اگه یکم دیر میرسید میرخت تو خودش

به من گفت دستتو بکن تو دماغ گاو مثه من
و اینجا رو نگه دار منم دستمو کردم تو دماغ گاو
و عموم رفت

منم دستمو کرده بودم تو دماغ این گاوه و عربده میزدم

این گاوه هم از چشاش خون میچکید و غضبناک نگاه من میکرد

و هی فوووووور فووووور نفس میکشید دست من گرم میشد و حرارت میداد بیرون
من هی اشک میریختم و دستمو تو دماغه این نگه میداشتم

هی موفش میمالید به دستام

چهار ستون بدنم افتاده بود به لرزش ولی دستمو نمیووردم بیرون

تا اونجایی که گاوه یهو خر شد گفت مااااااااااااااااااااااا

همچین تو طویله قایم شدم تو یونجه ها تا دو روز دنبالم میگشتن تا پیدام کنن

حالا من خوبم

وقتی داشتم فرار میکردم دیدم یه چیزی قومبلی از زیر شکم گاو مثه جت فرار کرد
اولش فک کردم سگه
بعد دیدم ننه بتولمه