♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

بعده آرامشِ باران ،  که بسیار گریست

آب  در شکم گرفتن  ؛ همه چاله های شهر

دست به دست هم سپردند ُ ،  شدن   عذاب من

با  تموم لذتِ  کودکی هر بار ،  پریدی به میان چاله ایی

دله تو شاد و سرت خوش به همین چاله ی آب

من و یک خسته درونه  من ،  ازین بیخبری

که چقدر سخت حواسم به لباست بوده

که مبادا نشود  خیس  و تو بیمار ببینم

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

دلنوشته  از شیخ المریض