5d41e39f62c530a27d79566c805821bd_500

هنگام غروب پادشاه از شکار گاه به سوی قصر خود روانه شد.

در راه پیر مردی دید که بار سنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگان لنگان قدم برمیداشت ونفس نفس صدا میداد . پادشاه به پیرمرد نزدیک شد وگفت:مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری هر کس را بهر کاری ساخته اند

گاری برای بار بردن وسلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن .

پیرمرد خنده ای کردو گفت :اعلی حضرت این گونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست . به ان طرف جاده نگاه کن چه میبینی؟ پادشاه گفت: پیرمردی با هیزم بر گاری دارد به سوی شهر میرود .

پیرمرد :می دانی ان مرداولادش از او افزون تر است و فقر او بیشتر از من است .

پادشاه :باور ندارم فقر او بشتر از تو باشد زیرا او گاری دارد و تو نداری .

پیرمرد :اعلی حضرت ان گاری مال من است وان مرد همنوع من است . او گاری نداشت وهر شب گریه ی کودکانش مرا ازار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتوانم خنده به کودکانش هدیه کنم . بارسنگین هیزم با صدای خنده ی کودکان ان مرد مثل کاه بر من سبک می شود .

انچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است وانچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است.