labkhand

دختر کوچکی هرروز پیاده به مدرسه می رفت وبرمی گشت.
آن روزصبح هوا رو به وخامت گذاشت وطوفان ورعدوبرق شدیدی درگرفت.
مادرکودک نگران شده بود که مبادا دخترش از طوفان بترسد، به همین جهت تصمیم گرفت با اتومبیل خود به دنبال دخترش برود.
در وسط های راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که با هر رعد و برقی می ایستد به آسمان نگاه کرده ولبخند می زند!!!
زمانی که مادر از او پرسید چه کارمی کنی؟ دخترک پاسخ داد:
من سعی می کنم صورتم قشنگ به نظر بیاد،چون خدا داره از من عکس می گیره…!!!

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
در هنگام رویارویی با طوفان های زندگی، لبخند را فراموش نکنید!
خداوند به تماشا نشسته است.