قسمت نوزدهم
“خسرو”
عصرِ نامرتبی بود و ناهید تمام حرف هایِ ماه بانو را کلمه به کلمه و قافیه به قافیه در ذهنش بلعیده بود و حالش به بیماری میماند که باید همزمان چند درد را تحمل میکرد
اما دردِ دو روز نبودنِ خسرو نفسش را تنگ کرده بود و هی حرف هایش را میخواند و قربان صدقه اش میرفت که کجایی
که خبری نمیگیری
که دارم اینجا به هر لحظه
خدا را قسم میدهم یا خورشید غروب نکند یا با غروبش تلفنم را زنگ بزنی
آخر؛ قرارِ تماس داشتند به هر غروب و خسرو هر کجا که بود باید زنگ میزد و یاد آوری میکرد که نسل مجنون نَمُرده است
که هِی دخترِ پِدَرَش ! امشب که خواستی بخوابی به مادرت بگو حق ندارد قصه های مردانِ اسطوره ایِ تاریخ را برایت بگوید….اسطوره نیستم اما دست کم برایت تهران را که بر هم میریزم
به مادرت بگو خودم قصه میشوم…اسطوره میشوم
نه اسطوره ای جنگ آور….همین که به وقتِ باران خیابان را با آواز قدم میزنم و انگشت نمای مردم میشوم کافی نیست؟
بگو من، به نام های مردانه ای که درِ گوشَت صدا میکند هم حساسم
بگو که برایت قصه ی خسرویِ ناهید پرست را بخواند
.
.
.
.
.
حال ناهید خوش نبود و پریدخت هم با دیدن فرزند واقعی اش آرام و قرار نداشت و قرص پشت قرص می خورد
.
بعد از فاش شدنِ این راز چند ساله تمام خانواده احوال عجیبی داشتند و ماه بانو پنهان کاری اش را …ظلمی که به آن بچه ی معلول شده بود را….برزخ این حال میدانست و نگرانی اش از خسرو که واقعیت را غلط فهمیده بود و حالا پیدایش نبود و هر کجا زنگ میزدند خبری نمیشد و نگرانی هایشان بالا گرفته بود
.
.
صبح روزِ سوم از نبودنِ خسرو…صبح چهارشنبه ای سرد و سفید
ناهید از خواب بیدار شد و تا چشمش به تقویم خورد شروع کردن به گریه کردن
آخرچهار شنبه ها صبح قرار داشتند…قراری در کافه ی طبقه ی سوم
کافه ای که پاتوقِ تمام وقت خسرو بود در یک خانه ی چهار طبقه ی قدیمی که طبقه ی اولش گالری نقاشی بود و طبقه ی دومش جایی پر از فیلم های دهه ی چهل و طبقه ی سوم کافه ای ساده با پنج میزه دونفره و دیواری به رنگِ آسمان و مشتری هایی که تعدادشان ثابت و محدود بود
و طبقه ی چهارم که کسی نمیدانست در آن بالا چه خبر است!؟
ناهید بی اختیار لباسش را پوشید و راهیِ کافه شد
.
.
.
.
با تپش قلب به خیابان بیست و سوم رسید که از دور دید مقابل کافه شلوغ است
چند قدم برداشته بود که آمبولانس وارد کوچه شد و با سرعت به سمت جمعیت حرکت کرد
دست و پای ناهید یخ کرد و آن بیست قدم را بیست بار زمین خورد
پاهای کرخت و فریادهای خفه ی ناهید گواهی میداد که اتفاق افتاده است و
خسرو در صبح چهارشنبه ای سرد و سفید خودش را از طبقه ی چهارم کافه آنژو
پایین انداخته بود
با نامه ای در جیب پیراهنش که
“عاشقانه هایم را ببخش خواهر زیبای من
قرار بود اولین شب ، بعد از عروسی مان دستت را بگیرم و ببرم به طبقه ی بالای این کافه که پنج سال است آماده اش میکنم”
طبقه ی چهارم خانه ای بود به سبک فیلم های دهه ی چهل فرانسوی و دیوار هایی که با عکس های ناهید پوشانده شده بود
عکس هایی از کودکی تا روز خواستگاری اش
عکس هایی که خسرو قایمکی از ناهید گرفته بود و با آن ها زندگی میکرد
آخر، خسرو ناهید را دوست دارد
خسرو ناهید را دوست دارد
و بدونِ ناهید
زندگی کردن برایش
جز هدر رفتنِ اکسیژن نبود
خسرو ناهید را دوست دارد
علی سلطانی
قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄
قسمت ششم : خواب است و بیدارش کنید ◄
قسمت هفدهم : پریشانیِ پریدخت ◄
بخش های رمان در بخش منو خروجی در قسمت پاندا قرار داده شده اند
7 سال پیش
خسروی احمق
7 سال پیش
باباچرا خودشو فلج کرد
7 سال پیش
خواهر زیبای منو حناق بیشعور خرررررررررر
7 سال پیش
جالب بود مرسی
7 سال پیش
خیلی بدشد
7 سال پیش
عنتر اخمخ تررر زد تو داستان
7 سال پیش
ویش این همه خودمو کشتم آخرش این شد
7 سال پیش
میگم چجوری میشه نویسنده شد؟؟؟؟
داستان خیلی قشنگ دارم
7 سال پیش
ریها دو مرحله ثبت نام داریم
یه مرحله ثبت نام از طریق سایت انجام میدی
که ازت یه نام کاربری میخواد که باید لاتین باشه
یه اسم نمایشی
دو تاپسورد که باید با هم یکسان باشن
ایمیل
بعد انحام میدی مراحل رو تکمیل که شد
میای داخل برنامه بخش دوم ازت اون اسم کاربری و ایمیلی رو میخواد که وارد کردی تو مرحله اول
باز اگه جایی مشکل خوردی بگو کمکت کنم
هر چه میخواهد دل تنگت بگو