WallPaper (50)(1)

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمان نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود، روی تابلو نوشته شده بود: «من کور هستم خواهش می‌کنم کمک کنید.» روزنامه‌نگار خلاقی از کنار او می‌گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او نیز چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون این که از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم‌های خبرنگار، او را شناخت و از او خواست برایش بخواند که بر روی تابلو چه نوشته است؟

روزنامه‌نگار جواب داد: «چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته‌ی شما را به شکل دیگری نوشتم» و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ‌وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او نوشته شده بود:

«امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم!»