داستان… عصبانیت و عشق

مرد درحال تمیز كردن اتومبیل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 4 ساله اش تكه سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می اندازد.

مرد با عصبانیت دست كودك را گرفت و چندین مرتبه ضربات محكمی بر دستان كودك زد بدون اینكه متوجه آچاری كه در دستش بود شود.

در بیمارستان كودك به دلیل شكستگی های فراوان، انگشتان دست خود را از دست داد.

وقتی كودك پدرخود را دید با چشمانی آكنده از درد از او پرسید: پدر انگشتان من كی دوباره رشد می كنند؟

مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشین ..

و با این عمل كل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی كه كودك ایجاد كرده بود خورد كه نوشته بود

دوستت دارم پدر !

dastanak_khengoolestan_2