اگر آن مونس خنگم بیاد آرد مرا یکدم
بخندد ، شاد باشد او بسی هر دم

زبس گیج است و خنگس یار من
همه گویند که دیوانه شدست با کار من

یار من دیوانه بود ستی عزیزان گران
خود به نا فهمی نزن همچو خران

مگر دیوانگی واگیر دارد ای خران
گردن من نیست عیوب دیگران

عشق من واگیر دارد این قبول
سینه اش جایش ندارد این قبول

روزگاریست عقل و عشقم در ستیزند
اینچنین از عهد و پیمان ها گریزند

قدرت عشقست و من را بی گنا
عاشقان را عقل و علمش هم جدا

عاقبت عقلم بباختم ای بوتا
تا بدیدی عشقمو کردیم شوتا

اینچنین دیوانه ای اکنون تو بهر یار خویش
امیدوارم که باشی سر بلند در کار خویش

گوشه چشمی کن به کارش یا خدا
تو کاری کن نبینم خنده و عشقش جدا

درد هجر را بر سر سنگم نیار
ای کاش جای دل بودی خیار

این چنین دردی بس است مارا خدا
از کس دیگر مگیر عشق و میندازش ودا

شیخا بریدی و بریدن مهرهارا از برت
خداوندا نبر مهر خودت از نوکرت

شیخ المریض