عبید زاکانی در اواخر عمرش به شدت دچار فقر و درماندگی شد
از اینرو تک تک فرزندانش را فراخواند وبه اوگفت در این خانه گنجی پنهان کرده ام
که بعد از مرگم به تو تعلق میگیرد مبادا دیگر برادرانت از آن باخبر شوند

و بدین وسیله مورد توجه پسرانش قرار گرفت

وتا موقع مرگش در رفاه و آرامش زندگی کرد.
بعد از مرگش همه فرزندان برای تصاحب گنج رفتند
و وقتی باحضور دیگر برادران مواجه شدند متوجه شدند پدرشان وعده گنج را به همه فرزندان داده است

وقتی شروع به کندن زمین کردند صندوقچه ای یافتند که داخلش تکه کاغذی بود که توی آن نوشته بود

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
من دانم و او داند وتو هم دانی
که یک دِرَم ندارد عبید زاکانی