خانمی سراغ دکتر رفت و گفت: نمی دانم چرا همیشه افسرده ام و خود را زنی بد بخت
می دانم
چه دارویی برایم سراغ داری آقای دکتر؟
دکتر قدری فکر کرد و سپس گفت
تنها راه علاج شما این است که پنج نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و اینکه از زبان آنها بشنوی که خوشبخت هستند
زن رفت و پس از چند هفته به مطب دکتر برگشت، اما این بار اصلاً افسرده نبود
او به دکتر گفت: “برای پیدا کردن آن پنج نفر، به سراغ پنجاه نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینها هستند رفتم
اما وقتی شرح زندگی همه آنها را شنیدم فهمیدم که خودم از همه خوشبخت تر هستم
خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت و مال اندوزی به دست نمی آید
خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست نه افسوس بابت نداشته ها
مثل آب باشیم؛ بگذریم
از یک جوی، هرچند کوچک باشد، صدای آرام آب به گوش میرسد
چه زیباست نگاه کردن به این آب. چرا جریان آب این گونه زیباست و صدای آب تا ایناندازه دلنشین؟
آنچه این گونه زیبایی میآفریند، خود آب نیست، بلکه عبور و گذر آب از جوی است که این گونه زیبا و دلانگیز است
عبور کردن همیشه زیباست. گذشت کردن از خطای دیگران و توقف نکردن بر آنچه که باعث کینهتوزی است، همانقدر زیبا و خوشایند است که عبور آب از جوی
حرکت آب از روی تیرگیها و آلودگیهای جوی زیبایی میآفریند
شاید اگر بتوانیم از زشتیهای یکدیگر عبور کنیم
و در برابر یکدیگر کینهتوزی نکنیم
آن وقت به این باور برسیم که در زندگی حرفی برای گفتن داریم زیرا الفبای موسیقی زندگیمان مانند موسیقی جوی دلانگیز و متفاوت شده است
از خوردن بستنی قیفی در خیابان خجالت نکش
از اینکه بایستی و از سوژه ای که خوشت آمده عکس بگیری
از اینکه بنشینی کنار کودکِ فال فروش و با او درد و دل کنی
از اینکه وسط پیاده رو” البته اگر مامور نبود!” عشقت را در آغوش بگیری
از اینکه وسط جمع قربان صدقه ی مادرت بروی
از اینکه در کوچه با بچه ها دنبال بازی کنی
از ابراز علاقه کردن به کسی که دوستش داری
از عصبانی شدن
از بلند خندیدن
از گریه کردن های بی دلیل
از کنار گذاشتن آدم هایی که تو را نمی فهمند، خجالت نکش
عمرِ هیچ کس قرار نیست جاودانه باشد
برای خودت زندگی کن
آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند
فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است
اما وقتی به آن می رسد می بیند
که هنوز همان دخترک پانزده ساله است
که موهایش سفید شده،
دورِ چشمهایش چین افتاده،
پاهایش ضعف می رود،
و دیگر نمیتواند پله ها را سه تا یکی کند
و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند
هر چه میخواهد دل تنگت بگو