داستانی زیبا از مولانا

پیرمردتهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند
و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت
از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود
دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت

پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید

در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت
وبرای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد

ای گشاینده گره های ناگشوده
عنایتی فرما و گره ای
از گره های زندگی ما بگشای

پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش باز شد
و تمامی گندمها به زمین ریخت
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

من تورا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند
ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

پند مولانا

تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه