دلتنگم…نمیدانم چرا دلتنگ روزهای خوشم…روزهای سبز بهاری…روزهایی که همه چی خوب بود…روزهایی پر از شادی و خنده…نه این روزهای سرد زمستانی…نه این روزهایی که معرفت و مهربانی به تاراج رفته و پول و دورویی جایگزین شده…

گاهی اوقات…نمیدانم چرا ولی آنقدر دلتنگ میشوم که جز اشک چیزی مهمان صورتم نیست…دیگر لبخند که برایم آرزوست…آرزویی دور…

راستی…حواست هست؟به جز دلار و اسکناس…به جز تعداد عیار طلا…به سپیدی موهای مادرت…به دستان پینه بسته اش…به چین و چروک صورتش…

راستی…سهم او از فرزندش،غیر کادوهای رنگین روز مادر چیست؟

غیر اخم های همیشگی سر شام از خستگی…غیر تندی ها و بی توجهی ها…

از پدرت بگو…چقدر سختی کشید تا تو قد بکشی؟

چقدر گرسنه سر به بالین گذاشت که فقط تو خم به ابرو نیاری؟

بنشین…چندی فکر کن…که چه بودی و چه شدی…به همه چی…شاید چیزی در دلت بیدار شد…چیزی مانند وجدان…

 

هندونه