مجيد محسني پسري جوان و پرتلاش بود
كه شبانه روز در استخري واقع در غرب تهران كار ميكرد
او از صبح غرق در بوي كلر و حوله هاي نمناك وي بخار و اوكاليپتوس ميشد شبها هم كارش تي كشيدن و تميز كردن استخر بود

وبعد با يك كوه خستگي در اتاق كوچكي كه همانجا داشت ميخوابيد يكروز صبح استخر از باقي روزها بدليل تعطيلات شلوغ تر شده بود

آنروز خيلي طولاني و كسالت آور بود تا موقع غروب شد و هوا رو به تاريكي رفت…مجيد مثل هرروز براي خدمات رساني به قهوه خانه چوبي وكوچكي كه بالا اسخر بود رفت
روي تختي درگوشه به پشتي سرخ رنگ تيكه زد و سيگاري روشن كرد،هنوز اولين پك رو نزده بود
كه نماي تخت روبرو نگاهشو جذب كرد
يك پيرمرد مو سفيد صورتش رو گرفته بود و آرام اشك ميريخت
مجيد با سردرگمي از جا بلند شد و بسمت پيرمرد رفت و گفت
پدر جان چيزي شده چرا ناراحتي؟؟

پيرمرد نگاهي گذرا كرد و گفت: ياد پسر كوچولوم افتادم
سپس چند لحظه سكوت بين آن دو حكم فرما شد مجيد گفت
خوب…چيزيش شده؟؟؟
پيرمرد آب دهان قورت داد و گفت: حدود 10 سال پيش يه همچين شبي من و پسرم با چندتا از دوستام آمديم اينجا ، اونموقع اينجا تازه ساخته شده بود
وامكاتات الان رو نداشت،پسرم آنزمان 6 سالش بود و در استخر مشغول آب بازي بود
من و دوستام تو سونا گرم حرف زدن بوديم و اصلا متوجه پسرم نبودم

اون مثل باقي بچه ها شيطنت داشت و داشته كنار اسختر مي دويده كه پاش ليز ميخوره و با سر به لبه سنگي اسختر برخورد ميكنه
بعد هم مي افته تو گودي استخر و ميره زير آب…!!! هيچكس حتي غريق ها هم متوجه نميشن.تا اينكه جسد خونينش روي آب مياد
من دقيقا اون موقع اونجا بودم‌..هق هق پيرمرد به گريه تبديل شد
همه استخر داد ميزدنن و از آب بيرون آمدن…. پسرم عاشق گربه كوچولوش بود يكسال بعد از مرگش اون گربه هم دق كرد و مرد

مجيد با افسوس گفت: خدا بيامرزه پسرتو از جاش بلند شد و به سمت پيشخون رفت
تا براي پيرمرد آب قند بياره اما وقتيكه برگشت هيچ اثري از پيرمرد نبود
شب به نيمه رسيد و بالاخره وقت تعطيل شدن اسخر رسيد

همهمه تمام شد و همه با شادي به خانه هايشان برگشتند
مجيد با بي حوصلگي جلوي در رو تي كشيد و چند تا سطل حوله بزرگو جابجا كرد
بشدت احساس خستگي و خواب آلودگي داشت درو قفل و چراغ ها رو خاموش كرد و در عرض راهرو قدم برداشت، تنها صدايي كه سكوت رو ميشكست
صداي دنپايي پلاستيكي اش بود به اتاق كوچكش رسيد چراغ طلائي را روشن كرد
رختوابش رو پهن كرد و راديو كوچكترشو هم روشن كرد و در حالي كه زير پتو گرم خوابيده بود به صداي راديو گوش ميداد
كه يكدفعه صداي شلپ بلندي از استخر آمد انگار كسي به داخل آب پريده باشه!
با خودش گفت باز خيالاتي شدم و بي توجه پهلو به پهلو شد تا يه خواب لذيذ بكنه كه چند ثانيه بعد صداي فرياد و كمك خواستن يك بچه بطرز گوشخراشي از استخر آمد كه آب رو وحشيانه ميشكافت…مجيد با دلهره زياد از جا پريد و بدو بدو به سمت اسخر رفت
اما از تاريكي هيچ چيزي معلوم نبود تا برقو روشن كرد سرو صدا قطع شد و آب ساكن و آرام بود مجيد نفس عميقي كشيد وپيشانيشو ماليد

و باخودش گفت:بدجور اعصبام بهم ريخته دارم ديوونه ميشم
چراغو خاموش كرد و دوباره به اتاق برگشت
هنوز داخل تشكش نرفته بود كه دوباره سرو صدا شروع شد

اينبار سريع تر از قبل دويد و چراغو زد دوباره سكوت برقرار شد
مجيد فرياد خفيفي زد كه يكدفعه به شوك تبديل شد
وسط آب دايره خونين شكلي تشكيل شده بود
و لاشه گربه مرده اي به طرز فجيحي روي آب بود

عقي زد با حالت چندش آوري كه داشت با چوب غريق نجات
لاشه رو بيرون آورد و بسمت كمد رفت و يك گوني برداشت
تا لاشه رو داخلش بزاره و وقتي دوباره برگشت اثري از لاشه نبود
بلند داد زد: لعنتي..اينجا چه خبره من ديوونه شدم!!!! و درحاليكه فوش ميداد رفت تا بخوابه و با خودش گفت هر اتفاقي بيفته ديگه از جاش بلند نشه به سمت اتاق رفت
اما در اتاق بسته و قفل شده بود

با مشت به در كوبيد اما هيچ فايده اي نداشت
در عوض صداي نعره يك گربه از سونا بگوشش خورد با عصبانيت چوبي از كنار در برداشت و به داخل سونا رفت
اما باز اثري از چيزي نبود و توي بد دامي افتاد
در سونا قفل شده بود و بخار از سنسور به شكل فجيحي بيرون ميزد مجيد فرياد زد: نهههههههههههههههههه
بخار بيشتر و بيشتر شد تا حدي كه شيشه داشت ترك ميخورد

از شدت حرارت مجيد تمام لباساشو در اورد و به سمت حوض آب سرد رفت كه خالي بود و شير هم هرچي باز كرد آب ازش نيومد
بخار و گرما تا حدي رسيد كه تمام تنش از گرما سوخت و تاول زد

مجبد فقط داد ميزد از درد : سوختممممممممممممممم آآآآآآي
تا اينكه يكدفعه سنسور خاموش شد و در باز شد
مجيد با آخرين توانش دويد به ته راهرو كه يكدفعه پاش ليز خورد و با سر به زمين خورد و به داخل آب پرت شد سرگيجه شديدي داشت
تنش بقدري سوزش داشت كه انگار تو درياي سوزن داغ افتاده از هوش رفته بود و همه چيز در تاريكي دور سرش ميچرخید
يكدفعه دست لزجي از زير آب پاشو گرفت و با فشار به ته استخر برد
تلاشهاي مجيد بي فايده بود وزودتر از آنكه فكرش رو كنه تسليم مرگ شده بود!
فرداي آنروز وقتي رئيس استخر وارد شد جسد خونين و بي جان مجيدو ديد كه روي آب آرام شناور بود و خونش تمام آب رو سرخ كرده بود

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

عاقا اگه با این مدل داستانا حال میکنید تا براتون بزاریم هر دو سه روز یبار

کامنت کنید تا اگه دوست دارید بزاریم