مرید فقیر و بدیختی که از نداری تنگ شده بود به پیش شیخ آمد

و به شیخ گفت یا شیخ از زندگی خسته شدم و چند باریست فکر خودکشی به ذهنم آمده ، لطفن دستم به دامنت

شیخ گفت عایا مشکلی پیش آمدستی ؟؟

مرید فقیر گفت از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم و با هر نم باران کودکانم چکه میکنند و اینقد جا کمه که هر موقع که میخوابیم پای زنم تو دهن من و پای من تو دهن کودکانم و کودکی دارم که دارای بیماریه شب اگزازیست و این وضع را نمیتوانم تحمل کنم

شیخ پرسید : شب اگزازی چه بیماری است ؟؟

مرید پاسخ داد هماننده شب ادراریس که بجای ادرار فرزندم اگزاز میکند

شیخ اندکی خشتک بیاراست و پرسید: از مال دنیا چه داری؟

مرید گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است

شیخ گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی

مرید که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد

شیخ گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری

مرید برآشفت که: یا شیخ ، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟

شیخ گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی

صبح روز بعد، مرید پریشان نزد شیخ رفت و گفت: دیشب تا چشمانم گرم شد گاو روی مادرم نشست و شاخی به همسرم زد و روی سره خواهرم که خواب بود ریدندی و هیچ یک نتوانستیم بخوابیم

شیخ یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری

مرید فقیر هر روز در حالی که اشک از خشتکش جاری بود باز میگشت و برای شکایت از وضع خود نزد شیخ می رفت ، و شیخ دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند

روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده و خشتکی تارو پود شده و سراپای زخمی و لباس پاره نزد شیخ رفت و گفت خاک بر سرت شیخ با این کمک کردنت

شیخ دستی به ریش پشم خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد

ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد شیخ می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد

روز بعد وقتی روستایی نزد شیخ رفت، شیخ از وضع او سئوال کرد و مرید گفت:خداوند خشتکت را نورانی کند یا شیخ ، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم

شیخ تکه چوبی به مرید داد

مرید فقیر پرسید این از برای چیست ؟؟

شیخ پاسخ داد برای شب اگزازیه فرزندت است بچپون تو اگزوزش

مرید بسیار خوشحال شد و از فرط شادی رید و جان به جان آفرید