شیخی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند

هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی

اتفاقاً زنی این شیخ را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت

من پدر این شیخ را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود

زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به شیخ داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت

من به این شیخ ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی

کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد شیخ آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده
شیخ هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت

 

زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته ، بگیر و بخور فرزندم

 

پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به شیخ گفت

 

شیخ ! خشتکم بر سرت باد ؛ چه بود به من دادی که سوختم

شیخ فوری رفت و زن را خبر کرد

زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است !

و زن دست به خشتک شد تا خشتکه خود را  پاره کند

 

و شیخ گفت چه میکنی دیوانه ، در میان مردان نامحرم خشتک خود  نباید درید

 

زن از شنیدن این حرف نعره ایی کشید  ؛   خشتک پسرش را درید  و فغان به سر داده بود  ، بر   سره پسرش می‌زد و شیون می‌کرد ، گفت

 پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم

 

سپس مریدان که حلقه زده بودند قرصی آرام بخش به خود شیافت کردند  و خشتک های دریده شده ی قدیم خود را دوختن

 

 

*0*0*0*0*0*0*0*
آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم

پس در حد اختیار، در نحوه‌ی افکار وکردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم