روزی شیخ و مریدان به شکار میرفتن و از راهی می گذشتن

در میان راه شیخ از دست مریدان کلافه شد

و نیت کرد که آنان را از سره خویش باز کند

*righo_ha* *fuhsh*

گفت ای مریدان از میان شما آن کسی که با گوز خود بتواند صدای بلبل در بیاورد

*sheikh* *sheikh*

بالا ترین مقام را دارد و از همه ارشد تر است

مریدان بعد از شنیدن این حرف شروع به گوزیدن کردن

:khak: :khak:

و شیخ که فکر میکرد با گفتن این سخن آنها را به سرگرم میکند به آرامی به سمت درختی رفت تا انجا استراحت کند

در همین میان
مریدی باکسن خود به سمت شیخ گرفت و گوزید

:khak: :khak:

واز شیخ خواست تا ببیند که آیا گوزشان صدای بلبل میدهد یا خیر ؟

شیخ که از فرط عصبانیت فریاد بلندی از خشتک خویش منتشر کرد و گفت نه احمق باید صدای بلبل بدهد

*bi asab* *bi asab*

سپس مرید گفت یا شیخ این بلبلیس که سرما خورده

*hir_hir* *hir_hir*

شیخ بسیار عصبانی شد و عصای خود را به مرید فرو کرد و از آن پس وقتی میگوزید صدای فیل سرما خورده میداد

چندی دوباره استراحت کرد

مریدی دیگر آمد و باکسن خود را به سمت شیخ گرفت و گفت یا شیخ

شیخ تا روی خویش برگرداند

مرید برای شیخ گوزید ، گفت یا شیخ این همچون بلبلیس که در سبک متال و راک آواز خوانده

*ieneh* *ieneh*

شیخ بسیار عصبانی شد با تکه سنگی که دم دست بود یه سمت مرید پرتاب کرد و مرید مانند خری که در چمن زار آزاد گشته پا به فرار گذاشت

سپس مریدی دیگر به سمت شیخ آمد باستن خویش را به سمت شیخ گرفت

شیخ قبل از اینکه بگوزد عصای خود رو به او فرو کرد

و مرید منفجر شد

*vakh_vakh* *vakh_vakh*

و به در و دیوار پاشیده شد

سپس شیخ دید فایده ندارد رو به مریدان گفت

ای احمق ها بلبل ها روی درخت میخوانن شما نیز اینچنین کنید شاید گوزتان صدای بلبل داد

*jar_o_bahs* *jar_o_bahs*

مریدان بعد از شنیدن این سخن همگی به بالای درخت رفتن و روی شاخه های درخت شروع به گوزیدن کردن

شیخ که خیلی خسته شده بود و به درختی تکیه داد

و با خود فکر کرد که خوب است تا مریدان سرگرم گوز بلبلی هستند اندکی در کنار این درخت بریند

شروع کرد به حفر چاله

در هنگام حفر چاله ماری از میان بوته ها به بیرون پرید

و شیخ بسیار ترسید و در شلوار خود رید

در همین هنگام نیز جوانی سراسیمه به نزدیک درخت رسید
و جسمی را که داخل پارچه ای پوشانده بود در چاله ی نیمه کاره ی شیخ مخفی کرد

به محض اینکه جوان کارش را تمام کرد نگاهش را به سمت درخت چرخاند و شیخ را دید

که باکسن خود را به درخت میمالد و به او می نگرد

:khak: :khak: :khak:

جوان که بسیار شرمزده شد اشک از خشتکش جاری شد و از شیخ دور شد

روز بعد شیخ مقداری سیب زمینی خریده بود و به دنبال هیزم و کبریت میگشت تا سیب زمینی ها رو در میان آتش کباب کند

در همان زمان عده ای از مردم دهکده و مریدان آن جوان را طناب بسته نزد شیخ آوردند و از او خواستند تا برای آن جوان مجازاتی مشخص کند
شیخ اندکی ریش و پشم خود را خاراند و و از جمعیت پرسید

جرم این جوان چیست ؟

یکی از مریدان از میان جمعیت بلند پاسخ داد

نمیدانم

*tafakor* *tafakor*

شیخ بسیار خشمگین شد و فرمود زهره مار و نمیدانم

*fosh* *fosh*

سپس به مریدان دیگر گفت مقداری فلفل آوردن و در باکسن وی فرو کردند

و مانند کوره ی آهنگری از باستن مرید آتش زبانه میکشید
و شیخ نیز از این موقعیت استفاده کرد و سیب زمینی های خود را پخت

دوباره رو به جمعیت کرد و گفت جرم این جوان چیست

این بار کسی پاسخ داد

این جوان دیروز به درون معبد قدیمی دهکده رفته است و ظرف گرانقیمتی که آنجا بود را ربوده و فرار کرده است

شیخ پرسید

از کجا می دانید که کار این جوان بوده است!؟

*talab* *talab*

همان شخص پاسخ داد

دقیقا مطمئن نیستیم. اتفاقا وقتی ظرف به سرقت رفته کسی در معبد نبوده است. ما براساس حدس و گمان فکر می کنیم کار او بوده است. البته او خودش می گوید که از ظرف گرانقیمت خبری ندارد و ما هم هرجایی که گمان می کردیم را گشتیم ولی ظرفی را ندیدیم

شیخ با عصبانیت بسیار عصبانی شد

*bi asab* *bi asab*

و شخص را به درون کوره ی آهنگری مرید انداخت

و گفت شما بر اساس حدس و گمان شخص محترمی را متهم کرده اید

زود این جوان را رها کنید و وقتی شواهدی محکم تر داشتید سراغ من بیائید

جمعیت جوان را رها کردند و پراکنده شدند

ساعتی بعد جوان به آرامی و در خلوت زمانی که شیخ خواب بود نزد شیخ آمد و شرمزده و خجل سرش را پائین انداخت

و با صدایی آهسته کنار شیخ گوزید

شیخ بسیار ترسید و دوباره در شلواره خود رید

و به هوا بر خواست و گفت اینجا چه میکنی ای ملعون

جوان پاسخ داد

استاد ! شما خودتان دیدید که من ظرف را کجا پنهان کردم؟ پس چرا من را لو ندادید!؟

شیخ همچنانی که باستن خود را با لباس یکی از مریدان تمیز میکرد گفت

به جز من چشمان خالق هستی هم نظاره گر اعمال تو بود. وقتی خالق کائنات آبروی تو را نگه داشت و اجازه نداد که کسی نظاره گر اعمال تو باشد ، چرا من که چشمانم از اوست پرده پوشی نکنم!؟

جوان بعد از شنیدن این سخن به شکل رگباری شروع به زدن گوز بلبلی کرد و از شیخ دور شد

روز بعد دوباره جمعیت آن جوان را نزد شیخ آوردند و گفتند

ظرف گرانقیمت شب گذشته به طرز عجیبی به معبد بازگردانده شده است و هیچکس ندیده است که چه کسی این کار را انجام داده است. برای همین ما به این نتیجه رسیده ایم که این جوان بی گناه بوده است و بی جهت او را متهم نموده ایم. به همین خاطر نزد شما آمده ایم تا از او بخواهید ما را ببخشد

شیخ که اسهال شدیدی گرفته بود ، لبخند پهنی زد و به آرامی در کنار جمعیت رید و گفت

این جوان حتما شما را می بخشد. بروید و به کار خود برسید

وقتی جمعیت پراکنده شدند

شیخ آهسته نزدیک جوان رفت و در کنار او هم رید و گفت

همان کسی که چشمان بقیه را کور کرد و آبروی تو را حفظ نمود

اگر اراده کند می تواند پرده ها را براندازد و همه اسرارپنهان تو را برملا سازد و در یک چشم به هم زدن تو را رسوا کند

قدر این حامی بزرگ را بدان و همیشه سعی کن کاری کنی که او خودش پوشاننده عیب های تو باشد

جوان بعد از شنیدن این حکمت به قدری از خود بی خود شد

و خشتک درید و جیغ زنان دور شد

و آورده اند از آن پس

به هر گربه که میرسید بلند اورا مجید میخواد

مریدان دیگر نیز هنوز روی درختان میگوزند

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

**♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه خنگولستان است

و هر جایی تو این سبک داستان شیخ و مریدان خوندید شک نکنید از ما کپی شده

لیست داستان های شیخ و مریدان ◄