سالها پیش شاهزاده ای در ولز بود به نام لولین. او عاشق شکار بود و یک

گله سگ شکاری بسیار خوب داشت . در میان سگ ها،یکی را بیشتر از

بقیه دوست داشت. اسم این سگ،گلرت بود.گلرت نه تنها سگ شکاری

فوق العاده ای بود،بلکه جابازکنی هم داشت؛ولولین و خانواده اش خیلی او

را دوس داشتنند.

یک روز شاهزاده عزم شکار کرد. او میدانست که در جنگل نزدیک

کاخ ،گرگ دیده شده است.نگران پسرش بود؛چون گفته می شد گرگ های

گرسنه به خانه ها راه یافته بودند.بنابراین،گلرت راپشت در کاخ

گذاشت تا از پسرش محافظت کند. سگ،کنار گهواره دراز کشید وشاهزاده

لولین با خوشحالی رفت،چون میدانست جان پسرش با وجود محافظت

سگ در امان خواهد ماند. دیری نگذشت که صدای شیپور شکار در

دوردست ها محو شد و گلرت با پسر شاهزاده تنها ماند.

بعد از مدتی گلرت صدای عجیبی شنید. گوش هایش را تیز کرد و بو

کشید. این بوی عجیب چه بود؟ صدای درهم برهمی از سرسرا شنیده

میشد. صدای چه کسی یا چه چیزی میتواند باشد؟درِ نیمه بسته

به ارامی باز شد ویک گرگ خاکستری بزرگ با حالتی گرسنه به داخل خیره

شد.گلرت غرید.

گرگ دندان هایش را نشان داد؛ پشت سر گلرت را نگاه کرد و پسر

شاهزاده را دید. چه غذای خوشمزه ای!گرگ به طرف گهواره خیز برداشت.

گلرت هم به سوی گلوی گرگ خیز برداشت. دو حیوان در ه گره خوردند؛

دندان هایشان را با خشم به هم نشان دادند و شروع کردند به گاز گرفتن

یکدیگر. نزاع طولانی و وحشیانه ای بود. پشم و خون همه جا پخش شده

بود.گهواره واژگون شد اما به پسر شاهزاده اسیبی نرسیدو او زیر پتو به

خواب رفت.

بالاخره گلرت تلاش اخرش را کردو دندان هایش را عمیقا به داخل

گلوی گرگ فرو برد. گرگ به خود پیچید و سپس بی حرکت ماند. گلرت به

دلیل خونی که از او رفته بود،به زمین افتاد و داشت زخم هایش را می لیسید.

وقتی لولین از شکار برگشت با منظره وحشتناکی روبرو شد. گهواره

پسرش برگشته و خون همه جا پخش شده بود. گلرت به ارامی به طرف

صاحبش خزید،در حالی که خون از ارواره هایش می چکید و اثری از بچه

نبود.

لولین فریاد براورد:ای حیوان خبیث!پسرم کجاست؟تو تنها فرزندم

را کشتی و خوردی!

لولین با فریاذی از خشم به جلو خیز برداشت و شمشیرش را تا ته در

قلب سگ فرو برد. گلرت در حالی که جان میداد،زوزه ای کشید که سرو

صدای موقع نزاع در برابر ان هیچ بود.ای صدا پسر شاهزاده را از خواب

بیدار کرد. لولین گهواره را کنار زد؛و پسرش را دید که در انجا دراز کشیده و

جسد یک گرگ خاکستری بزرگ در کنارش بود.لولین فهمید که خون روی

ارواره های گلرت،خون ان گرگ بود و پاداشی که اوبرای نجات فرزندش

به گلرت داد مرگ بود.

شاهزاده لولین در حالی که که سرشار از دریغ و ندامت بود،پیکر سگ

شکاری وفادارش را دفن کرد و نام قصر را (بد گلرت)-یعنی ارامگاه گلرت-

گذاشت.

تاملی در داستان:

1.ایا شاهزاده دلیل خوبی داشت برای اینکه از دست گلرت عصبانی شود؟ایا شما هم عصبانی می شدید؟

2.ایا شاهزاده حق داشت گلرت را بکشد؟ایا اصلا کشتن یک حیوان کار درستی است؟