زمون بچگی بابام یه خرگوش برام خریده بود سفیدو خپلی مپلی

با آبجی بزرگم هی باهاش بازی میکردیم هی چادر سرش میکردیم و زجرش میدادیم

مامانم رفت دشوری من به آبجیم گفتم بیا بپیچیمش لابه لای چادر بزاریم جلو پاش که اومد بترسه

خلاصه پیچیدیمش لا به لای چادر گذاشتیمش دمه دره دشوری ننمون هم اصن خبر نداشت ما هم واستاده بودیم کنار دیوار داشتیم هیر هیر هیر  میخندیدیم

ننم از توالت اومد بیرون پاشو گذاشت روش خرگوشه زرتی گوزید


بعد اومد مثلا زیاد فشار نیاره روش سریع پاشو برداشت اون یکی پاشو گذاشت روش ؛  بعد لیز خورد شپلق نشست رو خرگوش

بعد هنوز  هیر هیر میکردم

*hir_hir* *hir_hir*

این شد که چادر رو باز کردم و خرگوز رو تحویل گرفتم

هنوز تاثیرات منفیش رو داخل رشدم احساس میکنم بعضی وقتا هم کابوس میبینم

 

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

این یکی از خاطره هام بود که دوباره  اوردمش بالا تا بتونید ببینید و بخونید