نانوایی شلوغ بود و چوپان،مدام این‌پا و آن‌پا می‌کرد

نانوا به او گفت:چرا اینقدر نگرانی؟

گفت:گوسفندانم را رها کرده‌ام و آمده‌ام نان بخرم، می‌ترسم گرگ‌ها شکمشان را پاره کنند

نانوا گفت:چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده‌ای؟

گفت:سپرده‌ام

اما او خدای«گرگها»هم هست

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪