ایام محرم بود و به تاسوعا و عاشورا چند روز بیشتر نمانده بود
راننده کامیون مسیحی از تعطیلات پیش‌رو استفاده کرد و به همراه همسر و دختر 6 ساله‌اش به قصد تفریح و کار به سمت بندر عباس حرکت کرد

بعد از بارگیری در اسکله بندر عباس در روز تاسوعا با 25 تن بار به سمت تهران حرکت کرد ؛ در کمربندی بندر عباس به دسته‌های سینه‌زنی برخورد کردند که با پرچم‌های ” یا ابوالفضل ” سینه میَ‌زنند و عزاداری می‌کنند

دختر مرد مسیحی که برای بار نخست با چنین صحنه‌هایی مواجه شده بود سوال‌های بی‌شماری در ذهنش نقش بست
پدر اینا چرا با زنجیر به خودشون می‌زنند ؛ پدر پاسخ داد: دخترم این مردم مسلمان و شیعه هستند
این مردم می‌دانند مردی به نام حسین(ع) و او نیز برادری دارد به نام عباس(ع) ، این عباس مثل فردا در رکاب برادرش امام حسین به شهادت می‌رسد

دختر که در دنیای کودکانه‌اش غرق بود گفت: اگر فردا کشته می‌شود چرا الان برایش سینه می‌زنند؟

پدر گفت: دخترم این آقا ” عباس” در نزد خدای یکتا آبروی بسیاری دارد
خیلی از کسانی که دچار گرفتاری می‌شوند به سراغ او می‌روند ، حتی مسیحیان هم درخواست‌های خود را پیش او می‌برند . شیعه‌ها می‌گویند که عباس پناه بی‌پناهاست ، گره‌های بزرگ را باز کرده

کمی بعد دختر بچه مسیحی در کامیون خوابید ؛ مدت کمی گذشت ناگهان مرد مسیحی در گردنه های سخت با 25 تن بار متوجه شد که ترمز ماشین کار نمی کند !!! رنگ از صورت او و همسرش پرید ، نمی دانست باید چه کند . همسرش، دخترش

زن مسیحی گریه می‌کرد ، گاهی به مردش و گاهی به دخترش که معصومانه در رویای شیرین غرق بود نگاه می‌کرد ، ترمز ماشین خراب شده بود و کار نمی‌کرد این واقعیتی بود که نمی‌توانستند بپذیرند

دخترک شش ساله از خواب پرید، وقتی دید اشک از چشمان پدر و مادرش جاریست بغض خود را قورت داد. از پدرش پرسید: ماشین ترمز نداره!!؟؟

پدر با هزار آرزویی که برای دخترش داشت گفت نه… دخترک گفت

بابا او آقای بزرگی که گفتی اسمش عباس هست به فریاد ما هم می‌رسد یا نه؟

پدرگفت: اون عباسی که گفتم برای شیعه‌هاست. دخترک که قانع نمی‌شد ؛ گفت

مگه خودت نگفتی هر کسی بره در خونش دست خالی بر نمی گرده

ناگهان پدر و مادر به فکر فرو رفته اند و در دلشان روزنه امید پیدا شد

زن مسیحی گفت: بیا حالا یه مرتبه صداش بزنیم

مرد گفت: اگر عباس من را از این گرفتاری نجات بده شیعه می‌شوم

پس از این ناگهان کامیون به شکل معجزه‌ آسایی ترمز به کار افتاد. مرد مسیحی ماشین را به کنار جاده هدایت کرد وقتی از ماشین پیاده شدند پشت سرشان همه ماشین ها ایستاده بودند وقتی از آن ها می‌پرسیدند که چه اتفاقی افتاده، دخترک شش ساله گفت: به خدا ما آزاد شده عباسیم، مردم به خدا عباس ما را نجات داد

به اولین شهری که رسیدند به منزل یکی از علما رفتند تا شیعه شوند

مرد عالم از آن ها پرسید: در این ایام اتفاقی افتاده که می خواهید شیعه شوید؟ دختر  6ساله گفت: شما نبودید که ببینید ، ابوالفضل (ع) ما را نجات داد

^^^^^*^^^^^

حاجت مسیحیا رو میده ها ، ازش بخواید دست خالی بر نمیگردید