با رفیقه دوران راهنماییم رفته بودیم مثل همیشه یه گوشه از حیاط مدرسه واستاده بودیم و با هم چرت و زرت میگفتیم

یهو دیدم رفیقم رفت که یه زمبور بگیره که نشسته بود لبه دیوار زمبور رو گرفت یهو همون موقع ناظم اومد پیشمون ، و رفیقم زمبور رو پشتش قایم کرد

من از دور داشتم میدیدمشون

ناظم داشت باهاش صوبت میکرد ،
که آره فلانی جدیدا بچه خوبی شدی کمتر شیطنت و بدو بدو میکنی تو حیاط

رفیقمم داشت به نشونه تایید سرشو تکون میداد که یهو دیدم زارت و زارت داره گریه یکنه ، هی میگفت غلط کردم ، دیگه تکرار نمیکنم آقای ناظم
رفیقمم من دیدم هی پشتش رو میماله و هی گریه میکنه
ناظمه هنگ کرده بود ، ول کرد رفت

بعد که ناظم هنگ کرد و رفت ، دیدم رفیقم دستشو گرفته به واکسنش و دور حیاط مدرسه عر عر میکنه و میدووه

زمبور پشتشو گزیده بود