khengoolestan_axs

*********◄►*********

نه اینکه نخواهم … نه
اما من دیگر حوصله ی عاشقی کردن را ندارم
اینکه دست هایم را در هم گره بزنم و بایستم در انتظار آمدنت
و آنقدر دوستم نداشته باشی
آنقدر دیر کنی
که دیگر توان ایستادن را نداشته باشم
و از تمام من
تنها دست هایی باقی بماند که اگر روزی بر فرض محال آمدی ، بگیریشان و جسم مرده ام را که تجزیه شده ، جان ببخشی

میدانی ؟
اینکه بخواهی اما نتوانی عاشقی کنی ، سخت است
آخرین نشانه های من این است
پیراهن سفیدی به تن دارم
دست هایم درهم گره خورده
و جسم مرده ام
آویزان است بر یک رخت آویز قدیمی چوبی
و روحی که سرگردان است میان بودن و نبودن

نه اینکه نخواهم … نه … من دیگر برای عاشقی کردن ، آبرویم ریخته
تو که هیچ عزیز
حوصله ی عاشقی کردن هم از من کوچ کرد
(:

*********◄►*********

نگار قاسمی