حافظ

غزل شمارهٔ ۲۳۷

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید _ فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش _ که آب زندگیم در نظر نمی‌آید

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم _ درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید

مگر به روی دلارای یار ما ور نی _ به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید _ وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا _ ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر _ ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز _ بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس _ کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید