khengoolestan_axs

►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

پدری برای پسرش تعریف میکرد که: گدایی بود که هر روز صبح وقتی ازکافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلوم رومی‌گرفت

هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش… هر روز

منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه
فقط براش یه بیست و پنج سنتی مینداختم

چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟

پسر: چی گفت پدر؟

گفت: سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری

►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و توقع بی جا می شود