love_(2)

بسم رب النور

زندگینامه بی تو هرگز

○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد

صورت سرخ با چشم های پف کرده … از نگاهش خون می بارید … اومد تو

تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی

بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش …
تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟

به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد

بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود

علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم … نازدونه علی بدجور ترسیده بود …علی عین همیشه آروم بود

با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟

قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم … از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه

آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام … تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید

علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم … دختر شما متاهله یا مجرد؟ … و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید
این سوال مسخره چیه؟ … به جای این مزخرفات جواب من رو بده
می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟

همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد …- و من با همین اجازه شرعی و قانونی

مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه

کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه …از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید

چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟

علی سکوت عمیقی کرد
هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم

اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم …دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید

و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد
اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟

تا اون لحظه، صورت علی آروم بود … حالت صورتش بدجور جدی شد
ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟

من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام … چادر سرش کرده… ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست

آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط … ایمانش رو مثل ذغال گداخته … کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه

ایمانی که با چوب بیاد با باد میره …این رو گفت و از جاش بلند شد

شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما … قدم تون روی چشم ماست … عین پدر خودم براتون احترام قائلم … اما با کمال احترام

من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه

پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در
می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو … تو آخوند درباری …در رو محکم بهم کوبید و رفت

پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند و اکثرا نیز بدون حجاب بودند بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند … علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید

مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام

نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … تنها حسم شرمندگی بود … از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم

چند لحظه بعد … علی اومد توی اتاق … با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد … سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم
– تب که نداری … ترسیدی این همه عرق کردی … یا حالت بد شده؟ …بغضم ترکید … نمی تونستم حرف بزنم … خیلی نگران شده بود
هانیه جان … می خوای برات آب قند بیارم؟
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … سرم رو به علامت نه، تکان دادم …- علی
– جان علی؟
می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟
لبخند ملیحی زد … چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار
پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟
– یه استادی داشتیم … می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن

من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم … خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده …سکوت عمیقی کرد

همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست … تو دل پاکی داشتی و داری … مهم الانه … کی هستی … چی هستی

و روی این انتخاب چقدر محکمی… و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست

خیلی حزب بادن … با هر بادی به هر جهت مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی راست می گفت من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم

اکثر دخترها بی حجاب بودن … منم یکی عین اونها… اما یه چیزی رو می دونستم … از اون روز … علی بود و چادر و شاهرگم

من برگشتم دبیرستان … زمانی که من نبودم … علی از زینب نگهداری می کرد

حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه … هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود …سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم

من سعی می کردم خودم رو زود برسونم … ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود … دست پختش عالی بود

حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد …واقعا سخت می گذشت

علی الخصوص به علی … اما به روم نمی آورد … طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید

سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت … صد در صد بابایی شده بود

گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد …زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت

تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم … حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه … هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد

مرموز و یواشکی کار شده بود… منم زیر نظر گرفتمش

یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش … همه رو زیر و رو کردم… حق با من بود … داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد

شب که برگشت … عین همیشه رفتم دم در استقبالش … اما با اخم … یه کم با تعجب بهم نگاه کرد
زینب دوید سمتش و پرید بغلش … همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید

زیر چشمی بهم نگاه کرد …- خانم گل ما … چرا اخم هاش تو همه؟ …چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش
– نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ …حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین

علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین
اتفاقی افتاده؟
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون …- اینها چیه علی؟
رنگش پرید …
تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟
من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ …با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت
هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن …با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟

می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه

بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم …نازدونه علی به شدت ترسیده بود

اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت … بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی

با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت…خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش

چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد … اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین …- عمر دست خداست هانیه جان

اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم … دیگه نمیارم شون خونه…زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد

حسابی لجم گرفته بود …- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ …خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش
این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم
خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ … خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …توی چشم هاش نگاه کردم
نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم

○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

ادامه دارد