ذذتا

بسم رب الشهدا

زندگینامه بی تو هرگز

♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

بدون تو هرگز

با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد … برمی گشت خونه اما چه برگشتنی

گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد … می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود

نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون …هر چند زمان اندکی توی خونه بود

ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …عاشقش شده بودن … مخصوصا زینب … هر چند خاطره ای ازش نداشت

اما حسش نسبت به علی … قوی تر از محبتش نسبت به من بود …توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود

آتش درگیری و جنگ شروع شد … کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود … ثروتش به تاراج رفته بود … ارتشش از هم پاشیده شده بود

حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید

و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه … و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم …سریع رفتم دنبال کارهای درسیم

تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد

بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم … اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد

رگ یاب

اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه … رفتم جلوی در استقبالش … بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم

دنبالم اومد توی آشپزخونه …- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم … من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! … با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش… خنده اش گرفت

این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟
علی … جون من رو قسم بخور … تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ …صدای خنده اش بلندتر شد … نیشگونش گرفتم
ساکت باش بچه ها خوابن …صداش رو آورد پایین تر … هنوز می خندید
قسم خوردن که خوب نیست … ولی بخوای قسمم می خورم … نیازی به ذهن خونی نیست … روی پیشونیت نوشته …رفت توی حال و همون جا ولو شد
– دیگه جون ندارم روی پا بایستم …با چایی رفتم کنارش نشستم
راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم … آخر سر، گریه همه در اومد … دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم

تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن
اینکه ناراحتی نداره … بیا روی رگ های من تمرین کن
جدی؟لای چشمش رو باز کرد
رگ مفته … جایی هم که برای در رفتن ندارم
و دوباره خندید … منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش
پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم

حمله زینبی

بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم

با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت
– بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم …کارم رو شروع کردم

یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم

نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم
آخ جون … بالاخره خونت در اومد …یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما

با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم
مامان برو بخواب … چیزی نیست …انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود
چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟

و حمله کرد سمت من …علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش … محکم بغلش کرد
چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد

سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد

حتی نگذاشت بهش دست بزنم …اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم

هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود

مجنون علی

تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود

تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش

تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من … منم مجنون اون

روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح … کم خوابی و پر کاری

تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد

من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود … اون می موند و من باز دنبالش … بو می کشیدم کجاست
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم … هر شب با خودم می گفتم

خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه … همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه

بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت … داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد

حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه …زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن

این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم

تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع

یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود

♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

ادامه دارد

هرروز ساعت ده صبح