با عصبانیت نگاهی به سرتا پایم انداختم و با صدایی که به زور داشتم کنترلش میکردم تا بلند نباشد گفتم

انوقت میشه بگیدد تیپ من چشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

ضمنا فکر نکنم به شما مربوط باشه ………………اصلا …اصلا تا حالا به تیپ خودت نگاه کردی دکمه بالای لباست را همچین بستی که آدم وقتی نگاهت میکنه احساس خفگی میکنه …یا ریشات…….مثل ….مثل

به ریشهای مرتب و کم پشتش نگاه کردم تا مثالی برای آن پیدا کنم اما با این همه فسفر سوزوندن بی نتیجه ماندم
برای همین با عصبانیت ترکش کردم و او مثل همیشه فقط صبوری کرد و پاسخم را نداد
لعنت به هر چی شرط و شرطبندیه

***

سالاد الویه ای که مادر یلدا درست کرده بود فوق العاده بود

همراه شقایق و یلدا و نازی و بهروز نشسته بودیمو شکمی از عزا در میاوردیم که کورش با آرشام امدند

با اخم به کورش نگاه کردم و بهش فهماندم که آرشامو دنبال خودش راه نندازه
اما کورش فقط شانه هایش را بالا انداخت
اونقدر اعصابم از دست متین خورد بود که دنبال یه بهونه میگشتم سر کسی خالی کنم ولی هنوز موقعیتش جور نشده بود

یلدا با لبخند چند تا ساندویچ جلوی آرشام و کورش گذاشت و گفت :بخورید تعارف نکنید

آرشامم ممنونی گفت و افتاد به جون ساندویچ بخت برگشته

دلم میخواست بهش بگم حالا این یه تعارفی زد تو چرا خودتو خفه میکنی؟اما از آنجایی که من خیلی خانم بودم خانومی کردموو سکوت کردم…………….عق …..حالم از فکرامم بهم میخوره

کورش در حالی که گاز بزرگی به ساندویچش میزد گفت

ملی چطور زدی تو پر این پسره که اینقدر دمغ بود ؟

کدوم پسر ؟

همین بچه مثبته …..متین جان

هیچی بی خیال

کورش سریع رو به آرشام گفت

راستی از قضیه شرط بندی خبر داری ؟

آرشام گفت

نه

قبل از اینکه کورش حرفی از اون دهن لقش خارج بشه با حرص گفتم

کورش اون قضیه بین خودمونه

کورش پرید وسط حرفم و گفت

بابا سخت نگیر آرشامم از خودمونه و بدون توجه به اخم و تخم من شروع کرد به گفتن ماجرایی شرطبندی

زیر لب گفتم …ای لال بمیری کورش
کورش تمام جریان شرطبندی را مو به مو برای آرشام تعریف کرد و آخر هم گفت

ولی میدونی مثل اینکه ملیسا باید کم کمم اعتراف کنه که باخته

دیگه در حد مرگ عصبانی بودم با اعصابی داغون ساندویچ نصفه نیممو پرت کردم ….حالا شاید بهترین موقع برای تمام کردن اینن شرط مسخره ی اعصاب خود کن بود. گفتم

من

هنوز کلمه دیگری از دهانم خارج نشده بود که صدای متین از روبرویم خفه ام کرد

خانم احمدی میشه یه لحظه وقتتونو بگیرم

نفس عصبی کشیدم تازه با دیدنش یادم افتاد که درمورد لباسم چی گفته بود
با ناراحتی نگاهم را از او گرفتم و به بچه ها که درواقع هر کدوم از تعجب یکی دوبار سکته خفیف زده بودند ،خیره شدمم

نزدیک بود با دیدن قیافه هایشان پقی بزنم

زیر لبی به کورش گفتم

دهنتو ببند …اه لوز المعدتم دیدم

بعد به سمت متین برگشتم و در حالی که دوباره حالت چهره ام اخمالو شده بود گفتم

ببیند آقا …..شما چند دقیقه پیشش حرفاتونو زدید فکر نکنم حرف دیگه ای باقی مونده باشه

متین در حالی که هنوز نگاهش به کفشهایش بود گفت

بیشتر از 2 دقیقه وقتتونو نمیگیریم

ببین …موضوع یه دقیقه دو دقیقه نیست …من سردرد بدی گرفتم و میخوام سریع برگردم خونمون بذارید واسه یه وقت دیگه

متین سرش را بلند کردو به چشمانم برای چند ثانیه خیره شد و من شرمساری را در نگاهش خواندم

پس من یه وقت دیگه مزاحمتون میشم ….با اجازه

جوابی بهش ندادم اون سریع رفت
با خونه تماس گرفتمو به سوسن گفتم شوهرشو بفرسته دنبالم ..چون واقعا سر درد بدی داشتم
آرشام گفت

خودم میبرمت میخوام یه سری به الینا جونم بزنم

با حرص نگاهش کردمو گفتم

یعنی تو نمیدونی مامانم پیش خاله جانته و تو هم هنوز داری میگی تصادفا اومدی اینجا….عجبب رویی داری

بچه ها تازه یکی یکی از بهت خارج میشدند
بهروز گفت

خاک تو سرت ملی ….پسره را که پروندی….تازه بعد این همه وقت روی خوش نشونت داده بد
یلدا ادامه داد

ناقلا…ما که نبودیم چی بهت گفته که
دوباره به آرشام که انگار نه انگار که به طور غیر مستقیم بهش گفتم شرش را کم کنه …مشغول صحبت با شقایق بود ،نگاهیی کردم و گفتم

چیز مهمی نبود

خیلی خب من کم کم میرم پایین تا رانندمون بیاد دنبالم سر دردم بدتر شده

آرشام خدا را شکر دیگه گیر نداد و من به سمت اتوبوسها راه افتادم

کولمو که برداشتم با چندتا از بچه ها که دیدمشون خداحافظی کردمو به سمت پارکینگ که عباس آقا اونجا بود رفتم

سلام

سلام خانم .کجا تشریف میبرید

خونه دیگه

بله….ولی مادرتون گفتند برید خونه مهلقا خانم

بگه……من میرم خونه

از آینه نگاهی به من و حالت تهاجمی که گرفته بودم کرد و گفت
چشم
برعکس سوسن که مهربون دوستداشتنی بود شوهرش نچسب و رسمی بود اما اینو خوب میدونست که رو دم من نباید پا بذارهه چون اونوقت مثل….پاچشو میگیرم
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره مامان سریع گوشیم را خاموش کردم …………..چون کاملا مشخصص بود چی میخواد بگه
تا به خونه رسیدم سوسن جلوم ظاهر شد و گفت

سلام عزیزم خوش گذشت ؟ ناهار خوردی؟

سلام سوسن جون آره ممنون….ناهارم خوردم فقط میخوام بخوابم سرم درد میکنه

چرا ؟نکنه یخ کردی؟

نه بابا از بس از دست این مهلقا خانم با اون لقمه گرفتنش واسم حرص خوردم………..مامانمم که دیگه نور علا نور

سری تکان داد و گفت

قرص واست بیارم در حالی که به سمت اتاقم میرفتم نوچی گفتم
تنها کاری هم که کردم کشیدن تلفن اتاقم از پیریز و سایلنت کردن موبایلم بود

حال لباس عوض کردنم نداشتم اما با اون پالتو وو کلاه کم کم داشتم به یه کباب خوشمزه تبدیل میشدم که مجبوری بلند شدم و خواستم لباسهامو در بیارم که یاد حرف متین افتادم و جلوی آینه رفتم و با دقت به خودم چشم دوختم
پالتویم تا بالای زانوهایم بود اما خدایی نسبت به پالتویی که فرناز پوشیده بود خیلی خیلی با حجاب بود
یقه اسکی کرم رنگم هم فقط یقه اش از زیر پالتو معلوم بود اونم برای اینکه نمیخواستم گردنم مشخص باشه…..کلاهمم کهه
آهان حتما منظورش همین موهای خشکلمه که از جلوش بیرون زده
پوفی کشیدمو همه لباسهامو در آوردم و در حالی که مشغول پوشیدن لباس راحتی بودم با خودم گفتم به جهنم که پسرهه احمق خوشش نیومد …اصلا ببینم اینکه انقدر ادعا داشت اصلا به ماها نگاهم نمیکنه ….طبق روال همیشه باید فقط چکمه هامو دیده باشه ……..پس ….پس
وای خدا اون که گفت تیپم پس…………….چقدر چرت و پرت فکر میکنم اگه دیده باشه هم فقط یه نگاه بوده که اونم حلاله وو حتما بعدش گفته استغفرالله
از تصور قیافه اش در این وضع پقی زدم زیر خنده و به سمت تختم شیرجه زدمو به ثانیه نکشید که غش کردم

مامان مثل شمر اینطرف اونطرف میرفت و بعد بالای سرم می ایستاد و فقط غر میزد
نه من میخوام بدونم چیکار کردی که این پسره از وقتی از پیست برگشت تا اسم تو میومد شروع به خندیدن میکرد و میگفت

وای الینا جون واقعا که دختر با مزه ای دارید

به من چه اونم که میخنده من جواب باید پس بدم ….اصلا یارو منگوله که الکی میخنده …..بعدم به جای اینکه من از شماا طلبکار باشم که چرا اون پسره را دنبال من راه انداختید ،شما دست پیشو گرفتید که پس نیوفتید

بدون اینکه به روی خودش بیاره کنارم نشست و گفت

ملیسا من صلاحتو میخوام .آرشام همه چیز تمومه میتونه خوشبختتت کنه اون با اینکه هنوز سنی نداره از باباتم بیشتر پول داره

اولا اون کامل و به قول شما همه چیز تموم ،من ناکاملم برا من ازدواج زوده ….بعدشم من هیچ علاقه ای به این بشر ندارم

آخه دختره بی مغز مگه من میگم همین الان عروسی کن و برو خونش و تا سال دیگه هم بچه بیار؟…دارم میگم نامزد بشید تاا تو آماده بشیو این کیس خوبم از دستت نپره،بعدم علاقه و این حرفا همش کشکه

مامان من …..زندگی خودمه …خودمم تصمیم میگیرم و هر کسیم دلم بخواد انتخاب کنمو اون شخصم مطمئنا آرشام نیست

مامان پوفی کشید و گفت :واقعا که احمقی

آره من احمق و شما هم عقل کل لطفا دست از سر این احمق بردارید

مامان با عصبانیت به سمت اتاقش رفت و در را محکم بست
بی توجه به عکس العمل همیشگی مامان در هنگام کم اوردن مقابل من …به سمت آشپزخانه راه افتادم تا شرمنده شکمم خوشکلم نشم
سوسن مشغول پختن شام بود
با دیدنم لبخندی زد و گفت : باز که با مامانت دهن به دهن گذاشتی

الیناست دیگه اگه به یه چیزی پیله کرد ول کن نیست

سوسن اخمی تصنعی کرد و گفت : راجع به مامانت درست صحبت کن
با لبخند گفتم

چشم خانم معلم ….حالا اینا را بیخیال به فکر شکم من بدبخت باش که الاناس که دیگه صدای قار و قورش سرر به فلک بذاره بدو هانی

مامان دوباره پیله کرد روی ازداجم . بابا هم هیچ حرفی نمیزد مثل همیشه
بالاخره با همفکری مغز متفکر گروه یعنی یلدا خانم تصمیم گرفتم که با خود آرشام مرد و مردونه صحبت کنم و ازش بخوام دورر من یکی را خط بکشه
با ورودم به خونه باز مامان شروع کرد به نصیحت و موعظه
دیگه داشتم مثل آتشفشان وزوو تو ایتالیا به نقطه انفجار میرسیدم
نفس عمیقی کشیدمو گفتم

بسه مامان تو را خدا بسه…..باشه هر چی تو بگی

مامان با تعجب نگام کرد و گفت :واقعا

آره ولی تو را خدا دست از سرم بردار باشه تا چند روز کاری به کارم نداشته باش

مامان چشماشو ریز کرد و به من خیره شد

چیه چرا اینطوری نگام میکنی ؟

از کجا بدونم نمیخوای منو سر بدوونی؟

مادر من خودت خوب میدونی من از این عرضه ها ندارم اصلا امروز زنگ میزنم آرشام واسه فردا قرار میذارم برم خونشون خوبه؟

مامان لبخند عمیقی زد و گفت :عالیه
مامان به ثانیه نکشید که با مادر آرشام تماس گرفت و واسه فرداش قرار گذاشت
ترسیده بود تا فردا بزنم زیرش
آی حرصم میگیره که مامان خانوم فقط تو این موارد سریع زرنگ میشه
بعد از تلفن هم رو به من گفت

حاضر شو سریع بریم خرید

خرید واسه چی؟

واسه فردا دیگه
وای مامان من به چه چیزایی فکر میکنه و من تو چه فکریم
اخمامو تو هم کشیدمو و گفتم

لازم نکرده من نمیام اون 100 دست لباس و ول کردی میخوای بری برام لباس بخری

خیلی خوب بریم ببینم چی داری که واسه فردا مناسب باشه
تمام مدتی که مامانم لباسها را جلویم میگرفت و از توی آیینه نگاهم میکرد مثل مجسمه ایستاده بودم و با دندانهایم به جونن پوست لبهای بیچاره ام افتاده بودم
مامان هم بی توجه به من و حتی پرسیدن نظرم کار خودش را میکرد و انگار نه انگار که من بیچاره هم این وسط آدمم

خدایا خودت بخیر بگذرون

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

نویسنده : ریما | الف.ستاری

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

بچه مثبت | قسمت اول ◄

بچه مثبت | قسمت دوم ◄

بچه مثبت | قسمت سوم ◄

بچه مثبت | قسمت چهارم ◄

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

دانلود قسمت اول به شکل پی دی اف | سیصد کیلو بایت ◄

دانلود این قسمت دوم به شکل پی دی اف | هشتصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت سوم به شکل پی دی اف | هفتصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت چهارم به شکل پی دی اف | شیصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت پنجم به شکل پی دی اف | پونصد کیلو بایت ◄

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

دانلود رمان بچه مثبت | به شکل کامل | حجم چهار مگا بایت ◄