نگام تو نگاه خسته و شرمنده بابا بود

و نگاه اون به چشمای درمونده من

یه زمین تو محدوده شهرک صنعتیه …. واسه کارخونه مناسبه فردا میخوایم معامله کنیم اما قبل از اون میخوام ازت بپرسم تو هم به این کار راضی هستی …..این پول حق توه

آهی کشیدمو نگامو از چشاش گرفتم

برام مهم نیست بابا …..هر کاری صلاح میدونید انجام بدید

منم دل و دماغ زیادی ندارم اما متین

سرم پر شتاب بر گردوندم و منتظر نگاش کردم . . . . چقدر از سر شب تا حالا که بابا اومده منتظر حرفی در مورد متینم بودم .. . . بابا با این حرکتم کمی مکث کرد و بعد از کشیدن آهی ادامه داد

اون ازم خواست هر طور شده زودتر پوله آرشامو بهش برگردونم ….منظورم بیست ملیارد و تو رو از زیر دینش در بیارم تا آخر عمرت

با دیدن اشکام ساکت شد

مامان برا اینکه موضوعو عوض کنه گفت

شامو بیارم ؟

بی توجه به مامان رو به بابا گفتم

بابا به این موضوع فکر نکنید ….این پولا واسه آرشام پولی نیست

بابا اخمی کرد و گفت

میدونم اما اینطوری که مشخصه آرشام ادم سوء استفادگریه

مامان از جاش بلند شد و گفت : شامو میکشم

بابا سرشو تکون داد وبه سمت من برگشت

امشبو اینجا بمون ؟

بی توجه به حرف بابا نالیدم

کاش می دیدمش

ملیسا

بابا….کاش متینو میدیدم

بابغض ادامه دادم برای آخرین بار …..مائده گفت دو هفته دیگه بلیط داره

بابا بلند شد و رو به من گفت

فردا صبح میاد اینجا …حالا بلند شو بریم شامتو بخور

 

***

 

 

اونقدر برا دیدن متین استرس داشتم که مامان با عصبانیت بهم گفت

ول کن اون ناخنای بدبختو تمومشو خوردی

نگاهی سر سری به ناخنام انداختمو رو به بابا گفتم

پس کی میاد؟

همون موقع زنگ در به صدا دراومد و قلب بی قرار من از زدن ایستاد

بابا در حالی که خیره خیره نگام میکرد زمزمه کرد

ملیسا یادت باشه که تو متاهلی

همین دو تا جمله بابا کافی بود که تموم اونچه از شوق دیدار متین فراموش کرده بودم یهو به ذهنم هجوم بیاره و تازه یادم بیاد چقدر بدبختم

صدای سلام و احوالپرسی متین و بابا و صدای مهربونش که حال مامانو میپرسید و بابا که دعوتش کرد تو

از جا بلند شدم

نگاه غمگین مامان قلبمو بدتر آتیش میزد و باز شدن در و دیدن قامت قشنگ کسی که تموم قلبم مال اون بود

هنوز متوجه من نشده بود

یاالله گفت و بعد از بابا وارد شد و همون دم در با شنیدن صدای سلامم ایست کرد

سرش آروم آروم به سمتم چرخید و من بعد از این همه دوری بالاخره چشمای سیاهشو دیدم

نگاش دلخور بود ….حق داشت ……حق داشت …..نگاشو ازم دزدید

جواب سلامم به قدری آروم بود که به زحمت شنیدم

نادیده گرفتمو سرشو به سمت مامان چرخوند

سلام خانم احمدی انشاالله بهترید

مامان جوابشو داد و دعوتش کرد به نشستن

باید برم …….چند جا کار دارم………با اجازتون فعلا

 

نه من هنوز سیر ندیده بودمش …….نباید میرفت ….شاید آخرین دیدارمون بود

به خودم که اومدم بلند صداش زدم

متین

ایستاد

اما برنگشت

مامان و بابا نگاشون بین ما دوتادر نوسان بود

برام مهم نبود که چیکار میکنم ……فقط میخواستم باهاش حرف بزنم و برای آخرین بار

نه ….نه …نمیخوام آخرین بارمون باشه که همو میبینیم

پس تکلیف جایی که تو قلبم اشغال کرده بود چی میشد

صداش تو گوشم بود

اونموقع که صداش میکردم ….اون میگفت :جانم ملیسا بلا

 

کنارش رسیدم …بدون اینکه به سمتم نگاهی کنه گفت

 

کاش هیچوقت نمیدیدمت

متین …..من

وسط حرفم پرید و زمزمه وار خواند

کـــــاش ای تنــــهــا امیــــد زندگانی

مــی تـــوانستـم فـراموشــت کنــم

یاشبــــــی چون آتـــــش سوزان دل

در پنــــــاه سینــــه خامـــوشت کنم

کــاش چـــون خـــواب گران ازدیده ام

نیمــه شب هــا یاد رویت میـــگریخت

مـــرغ دل افسـرده حال وبســـــته پر

از دیـــار آرزویـــــــت میـگــــریخـــــت

کـــاش از بـــاغ خــــوش رویـــای تو

دفتـــر انـدیشــــه ام پـر میــــگرفت

فارغ از ا ندیشــه هجـــران و وصـــل

زندگی بی عشقت از سر میـــگرفت

کــــاش احســـاس نیـــــاز دیدنـــت

ازوجــودم چـــــون وجــودت دوربود

دردلــــم آتـــش نمـــیزد آن نگـــــاه

کـــاش آنشـــب چشـــمانم کور بود

کـــاش آنشـــب در گلستــــان خیال

ای گــل وحشـــی نمیــچید م تــورا

تـــا نســــو زم در خـــــــــــزان آرزو

کــــاش من هرگـــز نمی دیدم تورا

اشکام جاری شدند ………من با زندگیم چه کردم

 

اون رفت و من اینبار مطمئن شدم که این دیدار آخرین دیدارمون بود

 

تحمل خونه برام سخت بود ……..نه ….نمیتونستم ….چطور میتونستم تو هوایی که متین الان توش نفس کشیده نفس بکشمو اونو از یاد ببرم …….گوشیمو از جیبم بیرون کشیدمو شماره محربیو که پدر جون بهم داده بودو گرفتم

بله

سلام …بیاین دنبالم

کی خانم

همین الان

چشم

 

مامان خودشو بهم رسوند و گفت

به این زودی کجا میری

گفتم

میروم ز دیده ها نهان شوم

می روم که گریه در نهان کنم

یا مرا جدایی تو می کشد

یا تو را دوباره مهربان کنم

 

مامان آهی کشیدو گفت

عزیزم با خودت اینکارو نکن

نمیتونم مامان…..من

اشکام شدت گرفت

ادامه دادم

از خودم بدم میاد …..چرا نمیتونم فراموشش کنم

چون نمیخوای فراموشش کنی

حرفی نزدم …..شاید حق با مامان بود

بعد ده دقیقه محربی اومد و من با یه خداحافظی سرسری از پیش خونوادم رفتم

 

اما کجا ؟ از کی فرار کنم از خودم ….یا از عشقی که به جای اینکه فراموشش کنم هر روز بیقرارترو عاشقترم میکنه

بی تو من کجا روم،کجاروم؟؟

هستی من از تو مانده یادگار

من به پای خود به دامت آمدم

من مگر ز دست خود کنم فرار

تقصیر من چیه که زمونه با من سر ناسازگاری داره ……..اونه که کمر همت به نابودیم بسته

در گریز از این زمان بی گذشت

در فغان از این ملال بی زوال

رانده از بهشت عشق و آرزو

مانده ام همه غم و همه خیال

باید متینو فراموش میکردم هر طوری که بود باید فراموش میکردم که نفس بسته به نفسای یکی دیگست

آره اینطوری واسه همه بهتر بود

با بچه ها البته به اصرار اونا قرار رستوران گذاشتم

 

میخواستم برای رفتن به رستوران آماده بشم که چشمم به قیافه درب و داغونم تو آینه افتاد

تمام سعیمو کردم که چشمای به گود نشسته و گونه های رنگ پریدمو با رنگ و روغن آرایش صفایی بدم که موفق شدم ……مانتوی شیریرنگ و بلندمو پوشیدم که باهاش قدم بلندتر نشون داده میشد

آماده شدنم که تموم شد رفتم پیش پدرجونو مادر جون که توی نشیمن بودند

سلام

هر دوتاشون به سمتم برگشتن و با لبخند نگام کردند

سلام عزیز دلم ….جایی می خوای بری انقدر خوشکل کردی؟

با اجازتون با بچه ها میرم بیرون

کی بر میگردی آخه خواهرم اینا امشب میاند اینجا

این اولین باری بود که در طول مدتی که اینجا بودم مهمونی واسشون میومد …….اونا هم هیچ جا نرفتن که باعث شد فکر کنم یه جورایی دوست ندارن کسی راجع به ازدواجم بدونه ….اما حالا

 

ده و این حدودا

میدونم با دوستات قرار گذاشتی و نمیتونی بزنی زیرش و تقصیر از من بود که زودتر باهات هماهنگ نکردم اما اگه میتونی یکم زودتر بیا

چشم مادرجون

بذار به محربی بگم بیاد

نمیخواد مهگل

ملیسا جون ماشینه منو ببر

آهان الان شد یه پیشنهاد درست حسابی

بدون تعارف سویچو برداشتم که پدرجون گفت

فردا بریم واست یه ماشین بخرم

ممنون …حتما

در حالی که سوار فورد پدرجون میشدم با شقایق تماس گرفتمو گفتم میرم دنبالش

سوت شقایق منو از فکر خیال متین بیرون کشید

لعنت به من که حتی دو دقیقه نمیتونم بهش فکر نکنم

وای ملیسا این عروسک مال کیه و دستشو روی بدنه ماشین به حالت  نوازش  کشید

اولا سلام …دوما ، مال پدر جونه ….سوما چه خبرته ندید بدید بازی در میاری

شقایق در حالی که هنوز نگاههای عاشقشو از ماشین بر نداشته بود گفت

علیک سلام….تو را خدا ملی دوسه تا عکس با گوشیت ازم بگیر بزنم تو فیس بوک با این عروسک چنتا عکس عشقولانه بگیرم توپ میشه

 

دیدم اگه ولش کنم تا دو ساعت دیگه با ماشین لاو میترکونه برا همین سریع سوار شدمو گفتم

اگه میای بجنب

سوار شد و در حالی که با دم و دستگاه داخل ماشین سرگرم شده بود پرسید

چی شده خانم بالاخره از لک در اومد؟

آهی کشیدمو حرفی نزدم

شقایق صاف نشست و گفت

میدونم سخته ملیسا …اما مطمئنم آرشام از اون دسته مردایی که میتونه خودشو تو دلت جا کنه ….مثل رمان

وسط حرفش پریدمو گفتم

بسه شقایق صد بار از این داستانا برام گفتی اما قضیه من فرق می کنه برا بار هزارم دارم بهت میگم

میدونم….میدونم ….اما زمان همه چیو حل میکنه….

نظری ندارم

تا رستوران هر دو ساکت بودیم

به جمع دوستام نگاه کردم ….دقیقا مثل گذشته با این تفاوت که این آخریها متینم جزء اکیپمون شده بود و حالا

برخورد صمیمی دوستام باعث شد یکم از فکر متین بیرون بیام

مخصوصا وقتی کورش علنا گفت از مائده خاستگاری کرده و مائده تا بنا گوش سرخ شد

یا وقتی نازنین با خوشحالی خبر حامله شدنش را بهمون داد

و ذوق بهروز و یلدا بابت قضیه حاملگی نازنین و اینکه قراره خاله و عمو بشند

اما با زنگ خوردن گوشی مائده همه خوشیهام دود شد رفت هوا

مائده گوشیشو برداشت

 

سلام عمه جان

…………..

ممنون…..قربونت برم

………….

نه شما برید من که گفتم نمیتونم بیام

………….

نگاه مائده روی چشمای من ثابت شد و سریع نگاشو دزدید

آروم زمزمه کرد

 

-امیدوارم خوشبخت بشند اما حضور من اونجا

 

ساکت شد و بعد چند ثانیه دوباره گفت

سلام

 

از جاش بلند شد ….معلوم بود در حضور من معذب بود چون نگاش فقط روی من کشیده میشد و تا منو متوجه خودش میدید نگاشو میدزدید

 

چند قدم ازمون فاصله گرفت و به سمت آکواریوم وسط رستوران رفت

صداش آروم بود اما برای منی که تموم وجودم گوش شده بود شنیدن صداش آسون بود

متین جان اصرار نکن من نمیام

……………..

میدونم برادر من اما

………….

موضوع ربطی به مشکل منو سحر نداره……امیدوارم با هم خوشبخت بشیدو

متین…..سحر……..خوشبخت شدن ……..نفس کشیدن واسم سخت شد

هاله اشک جلوی دیدمو تار کرد

صدای نگران یلدا که اسممو صدا زد توی سرم اکو میشد و سیاهی مطلق و سکوت

کاش مرده باشم……….خدایا همین یه بار فقط …..خواهش میکنم آرزومو بر آورده کن …….جونمو بگیر
اینبارم خدا صدامونشنید و من باز موندم
آره من موندم تا شاهد از دست دادن عشقم باشم …..درسته که توقعم بیجاس….وقتی من خودم ازدواج کردم چرا نمیتونم ازدواج متینمو تحمل کنم …….آره خودخواهم …..من خودخواهم …..حالا چی؟

خودم دارم مردو مردونه اعتراف میکنم …..خدایا این چه بازییه که روزگار با من و زندگی و عشقم میکنه؟

سرمو که برگردوندم چشمم به یلدا افتاد چشما و دماغش از گریه زیاد سرخ شده بود و نگاه مهربونش به من بود

آروم زمزمه کرد خوبی؟

فقط سرمو آروم تکون دادم

در باز شد و پدرجون با چشمای مضطربش وارد شد

لبخند کم رنگی به روش زدم

نفسشو بیرون داد و گفت:دختر تو که ما را کشتی

پدر شما از کجا خبر دار شدید؟

و نگاه گله مندمو به یلدا دوختم که سریع گفت

حالت که بد شد گوشیت چندبار زنگ خورد و شقایق جوابش داد

پدرجون ادامه داد

آخه مهلقا و مهدا و خونوادش اومده بودند خونه ومیخواستیم شام بخوریم مهگل گفت بهت زنگ بزنیم ببینم میای واسه شام

 

سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم

با ورود بقیه بچه ها اتاق شلوغ شد

خانم خانما سه ساعته خوابیدی

به کورش نگاه کردمو گفتم واقعا سه ساعت شد؟

با ورود متین همه ساکت شدیم

درسته جلوی پدرجون درس نبود اما نمیتونستم نگامو از چشمای نجیب و غمزده متین بگیرم

 

آروم اسمشو زیر لب زمزمه کردم …… نگاشو ازم گرفت و به کفشاش خیره شد

سلام خانم احمدی

با گفتن خانم احمدی یه جورایی بهم یادآوری کرد که هر چی بینمون بوده تموم شد

سلام

خوب هستید؟

 

واقعا به نظرت خوب میام؟

 

همون موقع موبایل پدرجان زنگ خورد و …. صدای بقیه را نمیشنیدم و فقط تموم وجودم چشم شده بود و اونو میدیدم

شاید این آخرین دیدار ما میبود پس باید یه دل سیر نگاش میکردم اگرچه من از دیدنش هیچوقت سیر نمیشدم…. با قرار گرفتن پدرجون در مسیر نگاهم به خودم اومدم

گوشیشو مقابلم گرفت و گفت

دخترم آرشامه نگرانت شده……. گوشیو گرفتمو تو دستای سردم فشارش دادم

 

ندیدم متین و حالتاشو ولی صدای پر حرص مائده را شنیدم که گفت

دیدیش که …دیدی که کاملا سالمه پس برو دیگه

گوشیو به گوشم چسبوندم

بغض باعث شده بود که صدام یکم گرفته بشه

سلام

صدای نگران آرشامو از اونطرف خط شنیدم

ملیسا …عزیز دلم خوبی

بله ….ممنون

چیکار کردی با خودت؟

بغضم شکست از نامردی همسرم تازه بعد از همه اون بلاهایی که خودش به سرم اورده بهم میگه چیکار با خودم کردم

همون زمان بود که پدرجون از جلوم کنار رفت و نگاه خیسم تو نگاه عصبی و سرگردون متین قفل شد

الو ملیسا داری گریه می کنی؟

 

پوزخند زدم

اگه گریه نکنم جای تعجب داره

متین نگاشو از من گرفت و از اتاق بیرون رفت و صدای گریه منم متقابلا بلند شد به حدی ک پدر جون گوشیو از دستم گرفت و به آرشام گفت

الان حال ملیسا خوب نیست بهتر شد باهات تماس می گیرم

اونقدر گریه کردم که علاوه بر چشمای دوستام چشمای پدرجونم غرق اشک شد

هر کدوم به طریقی سعی در آروم کردن من داشتند در حالی که همشون میدونستند آروم بخش دلم کیه و الان کجاس

 

خدا را شکر مهموناشون رفته بودند و پدرجون و مادرجونم اونقدر شعور داشتند که درک کنند حالم خوب نیست و ازم سوالی نپرسند

 

دو روز بعدش به اصرار پدر جون یه مگان مشکی پسندیدم و اون برام خرید

 

تو این مدت به بچه ها هر روز بهم زنگ میزدند و جویای احوالم بودند اما حرفی از متین نه زده میشد و نه من جرات پرسیدن داشتم اما اینطور که از صحبتای مائده توی رستوران مشخص بود احتمالا دو روز پیش متین به خاستگاری سحر رفته

سحرم که از خداش بود ….وای خدای من دارم دیوونه میشم …از طرفی آرشام دو ساعت به دوساعت زنگ میزد و حالمو میپرسید که با شنیدن صداش حالم بدتر میشد

 

داشتم با پدجون شوخی می کردم که گوشیم زنگ خورد

با دیدن اسم متین روی گوشیم نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم

گوشیو که برداشتم بهم مهلت حرف زدنم نداد

 

 

سلام خانم احمدی اگه میشه

یکم مکث کرد و ادامه داد امروز ساعت چهار عصر همون پارک همیشگی بیاید

 

قطع کرد و من بهت زده به گوشیم خیره شدم برا یه لحظه شک کردم نکنه توهم فانتزی زدم که متین باهام تماس گرفته اما با چک کردن تماسای دریافتی مطمئن شدم

 

پدر جون گفت

اتفاقی افتاده ؟

لبخندی زورکی زدمو گفتم :

نه بابا چه اتفاقی؟

بعدم نشستم جلوی تلوزیونو الکی بهش نگاه کردم در حالی که تموم فکرم پیش متین و قرار ملاقاتش چرخ می خرد

***
ساعت 3 بود که آمده شدم دیگه طاقتم تموم شد از بس به ساعت روی گوشیم نگام کردم

پدر جونو مادرجون توی اتاقشون چرت بعد از ناهار را میزدند که از خونه خارج شدم.3:10 رسیدم و با دیدن ساعت آه از نهادم بلند شد حالا من با این ساعتی که جون میکند تا 5 دقیقه بگذره چیکار کنم

الکی تو پارک قدم میزدم که اونم رسید با تعجب به ساعتم نگاه کردم 3:20 …..گفتم انقدر سریع زمان نمیگذره

منو دید و به سمتم اومد

بدون اینکه نگام کنه گفت

سلام معذرت میخوام مزاحمتون شدم

سلام ..اشکالی نداره ….اتفاقی افتاده؟

نه …..خوب من

مکث کرد

ببینید…خانم احمدی راستش مائده بهم گفت که علت اینکه حالتون بد شد چی بود

ای مائده دهن لغ

از خجالت سرخ شدم

متوجه حالم شد چون گفت

میخواید بریم یه نوشیدنی بخوریم

حرفی نزدم ……

حرکت کرد و منم مثل جوجه پشت سرش راه افتادم ایستاد و نزدیک بود با دماغ برم تو کمرش که خودمو کنترل کردم

کافی شاپش بسته است

 

آره خوب کدوم آدم عاقلی ساعت 3:30 میره کافی شاپ

بهتره بریم دو تا خیابون بالاتر

سوار ماشینش شد و منم به عادت گذشته نه چندان دور جلو نشستم

به خودم که اومدم ماشین راه افتاد

ضبط و پلی کرد و تا اونجای منو با این آهنگ سوزوند

 

من و تو دو تا پرنده تو قفس زندونی بودیم

جای پر زدن نداشتیم ولی آسمونی بودیم

 

ابر و بارونو می دیدیم اما دنیامون قفس بود

چشم به دور دستها نداشتیم همینم واسه ما بس بود

 

اما یک روز اونایی که ما رو با هم دوست نداشتن

تورو پر دادنو جاتم یه دونه آینه گذاشتن

 

من خوش باور ساده فکر می کردم رو به رومی

گاهی اشتباه میکردم من کودومم تو کودومی

 

با تو زندگی می کردم قفس تنگ و سیاهو

عشق تو از خاطرم برد عشق پر زدن تا ماهو

 

 

اما یک روز باد وحشی رویاهامو با خودش برد

قفس افتادو شکستو آیینه افتادو ترک خورد

 

تازه فهمیدم دروغ بود دنیایی که ساخته بودم

دردم از اینه که عمری خودمو نشناخته بودم

 

 

تو تو آسمونا بودی با پرنده های آزاد

من تن خسته رو حتی یه دفعه یادت نیفتاد

 

 

حالا این قفس شکسته راه آسمون شده باز

اما تو قفس نشستم دیگه یادم رفته پرواز

 

خدایا این پسر تا منو دیوونه نکنه دست بردار نیست
بعد از شنیدن آهنگ آروم نگاش کردم

نگاهش به روبرو بود و اونقدر چشاش سرد بود که وجودم یخ بست

برا عوض کردن فضا زمزمه کردم

مامانتون چطورن ؟

خوبه

مرسی واقعا چقدر توضح میدی خسته نشی یوقت

به صورتش خیره شدم و برای چند لحظه تموم اتفاقاتو فراموش کردم و شدم همون ملیسایی که تموم هم و غمش شده بود متینش

 

مثل گذشته های نه چندان دور صداش زدم

متین

جا خورد اینو از حرکت سریع سرش که به سمتم چرخید فهمیدم

اخماش سریع تو هم رفت و گفت

خانم احمدی

لعنت بهت ……حتی اسمم صدا نمیزنی

منم اخم کردم

به یاد ملیسا بلا گفتنش آهی کشیدمو به سردی گفتم

 

من باید زودتر برم با من چیکار داشتین؟

 

انگار اون کلافه بود چون ماشینو کنار زد و بدون اینکه نگام کنه سریع گفت

من هفته دیگه میرم

وسط حرفش پریدمو بی حوصله گفتم

میدونم

واقعا اینهمه راه منو کشونده بود تا چیزایی که داغونم میکنه را برام تکرار کنه

 

مامان اصرار داره قبل از رفتنم با

مکث کرد و به آرومی ادامه داد

با سحر ازدواج کنم

سرمو بین دستام گرفتم

اون می خواست با حرفاش منو نابود کنه .آره هدفش همینه

با حرص گفتم

چرا اینا را به من میگی

انگار اونم عصبانی شد چون با صدای بلند گفت

 

من تازه تصمیم به ازدواج گرفتم تو ناراحت شدی پس من چی وقتی از مسافرتی که فقط به خاطر تو و خونوادت رفتم برگشتم خبر ازدواجتو شنیدم

آهی کشیدمو در حالی که اشکامو پاک می کردم گفتم

واسه چی خواستی منو ببینی؟

بعد از چند دقیقه سکوت گفت

فراموشم کن ملیسا…….مائده گفت از شنیدن خبر خاستگاریم به اون روز افتادی

متین

میدونم سخته …… حتی واسه من سختتر از توه اما ازت میخوام فقط خوشبخت باشی بدون من ….منم….منم رویاهامو عوض میکنم ….رویاهامو بدون تو

لرزش شونه هاش صدای گریه منو بلندتر کرد

متین منو ببخش

انگار تو حال خودش نبود چون بی توجه به من ادامه داد

 

من احمق به رویاهام اونقدر پر و بال دادم که حتی به اسم دخترمون هم رسید ……دختری شبیه به تو اسمشم مبینا اینطوری هم به متین میومد و هم به ملیسا

متین

بدون تو یه مرده متحرک شدم

متین

دیگه ……دیگه نمیتونم

متین خواهش می کنم بس کن

ساکت شد انگار تازه به خودش اومد چون سریع از ماشین پیاده شد و به اون تکیه داد

 

و من بعد اینکه خوب اشک ریختم پیاده شدمو رو به اون فقط زمزمه کردم

خداحافظ

با چشای سرخش بهم نگاه کرد و زمزمه کرد

معذرت میخوام

مهم نیست

قول میدی فراموشم کنی

سرمو تکون دادم

سوار ماشینش شد و گاز داد و رفت و من موندمو نگاه خیسم که تا انتهای خیابون بدرقه اش کرد

پیاده خودمو به ماشین رسوندم

 

 

بین لباسایی که داشتم مونده بودم کدومو انتخاب کنم

این اولین بار بعد از عقدم بود که قرار بو تو مهمونیای بزرگ فامیلای آرشام شرکت کنم

تو این مدت هرشب آرشام باهام حرف میزد و حرفامون در حد احوالپرسی بود انگار اونم تصمیم گرفته بود بهم فرصت بده

 

توی تفکارم غرق بودم که در اتاقم زده شد

بفرمائید

مادرجون وارد شد و در حالی که جعبه تو دستشو به سمتم مگرفت گفت

تقدیم به دختر خوشکلم

ممنون …چی هست؟

اون با لبخند نگام کرد و بی توجه به سوالم گفت

غیر از خواهرام کسی از ماجرای عقدت خبر نداره و میخوایم امشب به همه بگیم که تو و آرشام همدیگرو دوس دارین و یه جورایی نامزد محسوب میشین تا آرشام برگرده و ازدواج کنید

سرمو به نشونه موافقت تکون دادم

امشب اکثر فامیلاتم دعوتن.

بی اختیار ذهنم به موقعی کشیده شد که در به در دنبال پول جور کردن واسه پاس کردن چک بابا میگشتیم و این افراد به ظاهر فامیل همگی همزمان به قول خودشون پول تو دست و بالشون نبود

 

آهی کشیدمو رو به مادرجون گفتم

اونا فامیل نیستند مگس دور شیرینیند

سرشو تکون داد و گفت

بهشون فکر نکن عزیزم خدا را شکر به خیر گذشت

پوزخندی زدم و زمزمه کردم به خیر گذشت

آره به خیر گذشت در عوض از بین رفتن تموم رویاهام

مادرجون از اتاق خارج شد و من جعبه را باز کردم

ماکسی کوتاهی با ارچه آبرنگی نباتی و طلایی کمرنگ با یک آستین حریر نباتی پلیسه و کلوش

مدلش فوق العاده شیک و ساده بود اما یک دستم کاملا لخت بود و پاهامم همینطور

اگرچه قبلا این چیزا برام مهم نبود اما بودن با متین منو به کل عوض کرده بود …اگرچه هنوز نصف نماز صبحام قضا میشد و بعضی وقتا کلا یادم میرفت نماز بخونم اما باور داشتم که آرامشی که از نماز می گیرم تو هیچ چیز دیگه ای نیست

 

لباسو پوشیدمو یه جوراب رنگ پا هم پوشیدم ….موهامو که با بابلیس فر درشت زده بودم از یه طرف روی شونه لختم ریختم

آرایش ملایم طلایی کردم و منتظر شدم تا مادر جون حاضر شه و صدام کنه

 

***
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد

با تانگو زنگ زده بود و من مجبور شدم تصویرمو بهش نشون بدم

واو…….سلام خوشکل خانم

سلام

چقدر ناز شدی ……دلم میخواست اونجا کنارت باشمو یه لقمه چپت کنم

از حرفاش احساس چندش ناکی بهم دست داد

ببینم مدل لباستو

کمی گوشیو از خودم دور کردم تا مدل لباس را ببینه

چقدرم اندازته …..سلیقمو حال کردی؟

مگه تو برام خریدی؟

نه خوشکله من عکس لباسو واسه خیاط مامان ایمیل کردم و اونم از روی یکی از لباسات که مامان بهش داده اینو دوخته

 

سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم و زمزمه کردم کاری نداری من باید برم

 

کجا خانمی هنوز سیر نگات نکردم

کاش قطع می کرد با این حرفا فقط اعصابمو بهم میریخت

 

چشماش برق عجیبی داشت…اما با خیره شدن تو چشاش هیچ حسی در من برانگیخته نمیشد

 

دیگه نمیتونم دوریتو تحمل کنم….. دلم میخواد بیارمت پیش خودم اما هنوز کارای اومدنت تموم نشده….پس مجبورم خودم بیام کنارت

با ترس به چشمای وحشیش نگاه کردم

آب دهنمو به زور غورت دادمو گفتم

چی؟…..کی؟

خندید و گفت

به زودی عزیزم زمانشو بهت نمیگم تا سوپرایزت کنم

خدایا حالا چیکار کنم

ملیسا جان

بله مادرجون الان میام

به آرشام خیره شدمو گفتم

من باید برم

 

مواظب خودت باش…..با این سر و شکل امشب چندتا خاطر خواه پیدا می کنی ….و غش غش خندید

برا یه لحظه رفتارشو با متین مقایسه کردم

 

با متینی که با اینکه من زنش نبودم و بهم متعهد نبودیم دوست نداشت کسی نگاه چپ بهم بندازه و رویپوششم حساس بود و آرشامی که با اینکه الان رسما و شرعا شوهرم بود باخنده از جذابیت من برای مردهای توی مهمونی میگفت و ککش هم نمیگزید

 

مهمونی مثل قبل بود و همینطور مهمونا اون چیزی که الان تغییر کرده بود حضور من کنار خانواده بهادری و معرفی شودنم به عنوان نامزد آرشام بود

 

نگاه خیلیا با حسرت و نگاه بعضی دیگه با خوشحالی بهم بود

 

زن عموی آرشام که زن تپل مپل و خواستنی بود و قبلا درورادور باهاش آشنا بودم صاحب مجلس بود و رو به مهمونا گفت

 

به افتخار آرشام عزیزمون که اینجا حضور نداره و نامزد زیباش ملیسای عزیز

لیوان شرابشو بالا برد و گفت

به سلامتیشون

صدای بهم خوردن لیوانها و به سلامتی گفتن مهمونا بلند شد

 

دختر و پسرایی که یه جورایی با همشون آشنا بودم چه با عنوان فامیل و چه دوست یه گوشه از سالنو گرفته بودند

با دیدن آتوسا و همسرش بین اونها سریع اونطرف رفتم

آتوسا تقریبا به طرفم پرواز کرد

ملیسا عزیزم

سلام خانمی

 

سلام قربونت برم

 

شوهرشم خیلی محترمانه دستمو فشرد

تبریک میگم

ممنون

ملیسا زیر گوشم زمزمه کرد یلدا همه چیزو واسم تعریف کرده ……متاسفم

مهم نیس

بابقیه هم خوش و بش کردم مخصوصا با افراد به اصطلاح فامیل

یکی از خدمتکارا اومد پیشم و گفت

خانم

 

بله

خانم بهادری باهاتون کار دارن و به سمت مادرجون که نگاش به من بود اشاره کرد

 

بلند شدم و کنار مادرجون رفتم

بله مادرجون.

عزیزم مامان باباتم امشب دعوت بودن …ببین چرا هنوز نیومدن

 

گوشیمو برداشتم و با مامان تماس گرفتم

 

مامان گفت نمیاد و وقتی من دلیلشو پرسیدم گفت

 

نمیخوام هیچ کدومشونو ببینم کسایی که وقتی بهشون احتیاج داشتم پشتمو خالی کردند

مامان

هه……..جالبه ملیسایی که یه زمونی به زور تو مهمونیای دوره ای شرکت میکرد زنگ زده و میگه بیام مهمونی

 

راست میگفت من همیشه مخالف این مهمونیا بودم ….دهنم بسته شد

 

باشه مامان هر طور راحتی

 

یکی از دختر عموهای آرشام که معلوم بود چند سالی از من بزرگتره با کمال پررویی رو به مادرجون گفت

 

نامزد آرشام خیلی خوشکله ….اما فکر نمیکردم واسه ارشام دختر یه ورشکسته رو بگیرین

 

مادرجون نگاهی به من که از عصبانیت سرخ شده بودم انداخت و دستشو روی دستم گذاشت و گفت

 

مهم اینه که آرشام و ملیسا واقعا عاشق همدیگه هستن و ضمنا خدا را شکل مشکل مالی آقای احمدی برطرف شد

 

دختر پررو پشت چشمی برام نازک کرد و گفت

معلومه کار بلده …ببین چطور خودشو تو دل شما جا کرده

مادرجون لبخندی زد و گفت : اون یه فرشتس

 

دختره رسما خفه شد اما وقتی مادرجون برای احوالپرسی پیش خانواده ای رفت رو به من گفت

 

ببین خوشکله …من پسر عمومو میشناسم …….اینا همش فیلمشه….اون اهل ازدواج و این حرفا نیس….احتمالا چند صباحی سر کاری و بعدم مثل دستمال کهنه از زندگیش پرت میشی بیرون

آی دلم میخواست بگم ما ازدواج کردیم و تا اونجاشو بسوزونم بعدم بگم پسر عموتون ارزونی خودتون و برا حسن ختام یه کف گرگیم برم تو صورتش اما شخصیت مهربونو روح لطیفم اجازه این کارو نداد

 

دختره که دید جوابشو نمیدم بلند شد و رفت و جاش آتوسا اومد

ملیسا خوب با مهلقا خانم جور شدی

 

آره خیلی خوبن…هم مادرجون هم پدرجون

 

خدارا شکر ….اوه راستی بلند نمیشی برقصی؟

 

نه بابا حوصلم کجا بود تو چرا نمیرقصی ؟

 

دلم میخواد با تو برقصم

 

لوس نشو ….یکار نکن شوهرت سرمو بکنه

 

خندید و گفت نترس عرضشو نداره

بعدم دستم رو کشید و به زور بلندم کرد

 

 

فرشاد بهادری پسر عموی آرشام در حالی که با مهارت میرقصید کنار من و آتوسا اومد و گفت

خیلی لوندی ملیسا خانم به خاطر اینه که پسر عموی منو اینطوری به دام انداختی

به سر تا پاش نگاهی انداختم و فقط زمزمه کردم

ممنون

بعد هم الکی تابی خوردم و جامو یه جورایی با آتوسا عوض کردم تا از شر نگاهای هیزش خلاص بشم اما مگه از رو میرفت

پاهوش و سریع روی ریتم آهنگ بر میداشت و میذاشت رو زمین و نگاش یه لحظه هم ول کنم نبود

یه آن اون ملیسای شیطون گذشته تو من جون گرفت و یه لبخند شیطانی تحویلش دادم که باعث شد نیشش تا ته باز بشه

و تو یه حرکت سریع یه لنگ پا واسش انداختم و سریع عقب کشیدم از اونجایی که پیست رقص کوچیک بود و همه کیپ تو کیپ هم می رقصیدن محکم افتاد روی دختر عمه اش و دوتاشون پخش زمین شدند و من و آتوسا در حالی که به زور جلوی خنده هامونو گرفتیم سریع جیم زدیم

 

همین که از جمعیت دور شدیم زدیم زیر خنده

وای ملی خدا نکشدت….چند وقت بود دلم برای ملیسای شیطونمون تنگ شده بود

خودمم همینطور

اخمام بی اختیار تو هم رفت و آتوسا دست پاچه گفت

وای ملی معذرت میخوام …ناراحت شدی؟

به زور لبخندی زدمو گفتم

نه عزیزم دیگه یه جورایی عادت کردم نخندم…..زندگیم پر از

با صدای پدرجون حرفمو نیمه کاره رها کردم و به سمتش برگشتم

دختر شیطون …ببین چطور حال برادرزادمو گرفتی

به سمت آتوسا برگشتمو با لحن بچگونه ای گفتم

آتی بزن بچاک که لو رفتیم

پدرجون بلند زد زیر خنده و گفت

آدم پیش تو باشه احساس جوونی میکنه ….. البته اگه مثل حالا شیطونو خندون باشی

 

حرفی نزدم و تا آخر مهمونی از کنار مادرجون جم نخوردم چون ممکن بود با فرشاد کنتاکت پیدا کنم چون نگاش مدام روی من بود

 

دو سه تا پیشنهاد رقصی هم که بهم شدو یه جورایی پیچوندم

مادرجون بهم خبر داد که سه شنبه ی همون هفته تولد پدرجونه و میخواد یه جشن کوچولو واسش بگیره

 

اما واسه همین جشن کوچولو یه جورایی پدر منو در آورد دعوت 130 نفر از فامیلا و دوستاشون سفارش کیک و میوه و شام

 

خرید کادو و خرید لباس واسه خودمون و گرفتن نوبت آرایشگاه از کارایی بود که واسه این جشن کوچولو انجام دادیم

پدرجون را به بهانه دیدن ویلایی تو لواسون با محربی راهی لواسن کردیم و خودمون آرایشگاه رفتیم

اصرار من برای داشتن آرایشی ساده افاقه نکرد و مادرجون لباس صورتی ملایمی و دنباله داری را دستم داد و گفت

امیدوارم بپسندی

مثل لباس قبلی سلیقه آرشامه؟

آره عزیزم

لباس فوق العاده بود یقه رومی (یک طرفه) با گلهای کریستال صورتی روی بندش …ساده و شیک

 

آرایش صورتم صورتی ملایم و شینین موهام با یه تاج از گلهای کریستال صورتی تموم شد و من و مادرجون به خونه برگشتیم

 

مهمونا کم کم اومدند و حدود ساعت 8 با ورود پدرجون جشن تولد رسما شروع شد

 

نیم ساعت بیشتر از تولد نگذشته بود که مادرجون بهم گفت برم کادوی خودش که ساعت گرون قیمتی بود را بیارم

 

به اتاقشون رفتم و کادو را از روی میز آزایش برداشتم و بعد هم به اتاق خودم رفتم و کادوی خودم که یه ست کامل لباس ورزشی مارکدار بود را برداشتم تا اومدم برگردم کسی وارد اتاق شد و در اتاقو بست

 

با تعجب برگشتم و با دیدن شخص پشت سرم خشکم زد

فقط تونست زمزمه کنم

آرشام

آرشام در حالی سر تا پامو نگاه میکرد با لبخند جلو اومد و با یه حرکت سریع محکم منو تو آغوش کشید

 

هنوز از بهت حضورش خارج نشده بودم که بوسه ای طولانی روی لبهام زد و من مثل یه مجسمه خشک شده بودم

به خودم که اومدم سریع به عقب هولش دادم و با حرص گفتم

تو….تو کی اومدی؟

دیروز عشقم ….البته فقط مامان میدونست ….میخواستم هم تو هم بابا رو سوپرایز کنم

 

از اون چیزی که میترسیدم به سرم اومد حالا آرشام بهادری کنارم بود و کمتر از یه قدم باهام فاصله داشت کسی که اسم شوهرمو یدک می کشید و من ……. خدایا خودمو به تو سپردم

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

نویسنده : ریما | الف.ستاری

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

بچه مثبت | قسمت اول ◄

بچه مثبت | قسمت دوم ◄

بچه مثبت | قسمت سوم ◄

بچه مثبت | قسمت چهارم ◄

بچه مثبت | قسمت پنجم ◄

بچه مثبت | قسمت شیشم ◄

بچه مثبت | قسمت هفتم ◄

بچه مثبت | قسمت هشتم ◄

بچه مثبت | قسمت نهم ◄

بچه مثبت | قسمت دهم ◄

بچه مثبت قسمت یازدهم ◄

بچه مثبت  | قسمت دوازدهم ◄

بچه مثبت | قسمت سیزدهم ◄

بچه مثبت | قسمت چهاردهم ◄

بچه مثبت | قسمت پونزدهم ◄

بچه مثبت | قسمت شونزدهم ◄

بچه مثبت | قسمت هفدهم ◄

بچه مثبت | قسمت هجدهم ◄
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

دانلود قسمت اول به شکل پی دی اف | سیصد کیلو بایت ◄

دانلود این قسمت دوم به شکل پی دی اف | هشتصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت سوم به شکل پی دی اف | هفتصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت چهارم به شکل پی دی اف | شیصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت پنجم به شکل پی دی اف | پونصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت شیشم به شکل پی دی اف | پونصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت هفتم به شکل پی دی اف | پونصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت هشتم به شکل پی دی اف | حجم پونصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت نهم به شکل پی دی اف | حجم شیصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت دهم به شکل پی دی اف | حجم هفتصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت یازدهم به شکل پی دی اف | حجم هشتصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت دوازدهم به شکل پی دی اف | حجم شیصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت سیزدهم به شکل پی دی اف | هفتصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت چهاردهم به شکل پی دی اف | هفتصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت پانزدهم به شکل پی دی اف | پونصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت شونزدهم به شکل پی دی اف | هفتصد و پنجا کیلو بایت ◄

دانلود قسمت هفدهم به شکل پی دی اف | حجم یک مگا بایت ◄

دانلود قسمت هژدهم به شکل پی دی اف | حجم هفصد و پنجاه کیلو بایت ◄

دانلود قسمت نوزدهم به شکل پی دی اف | حجم هفصد و پنجاه کیلو بایت ◄

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

دانلود رمان بچه مثبت | به شکل کامل | حجم چهار مگا بایت ◄