با بوسه ای که آرشام روی گونه ام زد به خودم اومدم

خوشکلم می دونم دلت میخواد تو اتاقت باشیم و من همینطور بوسه بارونت کنم اما باید بریم پائین بابا را هم سوپرایز کنیم .آخر شب به اندازه کافی وقت داریم

از حرفاش یک لحظه به خودم لرزیدم ….عرق سردی که از گردن و پشت کمرم جاری بود نشونه ی ترسم از کسی بود که از توصیف نگاش به خودم عاجز بودم.نمی تونستم بگم نگاش بهم یه نگاه هرزه ….چون محرمم بود……..و نمی تونستم از نگاهاش لذت ببرم چون دوسش نداشتم

 

به خودم که اومدم وقتی بود که دستم تو دستای آرشام بود و همه برامون دست میزدند

 

پدرجون و مادرجون سریع خودشونو به ما رسوندندو هر دو آرشامو غرق بوسه کردند

بابا مامان منم جلو اومدند و آرشام خیلی تحویلشون گرفت

مامان کناری کشیدمو بهم گفت که قرار شده امشب یه جورایی جشن نامزدیه من و آرشام باشه و اینکه بهتره جلوی دیگران نشون ندم که از بودن کنار آرشام ناراضیم چون به هر حال همه چیز فورمالیتس و من زنشم و اون

پوف………..باشه مامان …..شما کی اومدید؟

یه ده دقیقه ای می شه

پدرجون صدام زد کنارش رفتم

دور آرشام شلوغ بود

پدر جون آرشامم صدا زد

آرشام با یه ببخشید از جمع فامیلاش بیرون اومد

 

واقعا که خوشتیپ و جذاب بود و اینو از نگاه بقیه دخترا بهش می شد راحت فهمید اما من با دیدنش هیچ حسی نداشتم …اگه بخوام صادق باشم یه جورایی هم ازش بدم میاومد اون باعث جدایی من از متین شد

پدرجون بلند گفت

خانم ها و آقاییون ………اول از همتون متشکرم که امشب تو جشن تولدی که مهگل واسه من پیرمرد گرفته شرکت کردید

مادرجون با ناز گفت

وا…آقا کجاتون پیره

پدرجون عاشقونه نگاش کرد و گفت:تو که پیشم باشی همیشه سرحال و جوونم

مادرجون با ناز خندید و همه براشون دست زدند

 

اما موضع مهم دیگه اومدن پسرم آرشامه ….اگرچه واسه دل من نیومده و (با دست به من اشاره کرد) واسه دل خودش اومده اما ازش ممنونم و میخوام امشب نامزدش ملیسای عزیز را بهتون معرفی کنم….دست منو گرفت و بعد هم دست آرشامو بلند کرد و دستامونو تو دست همدیگه گذاشت

امیدوارم که خوشبخت شند ……به افتخارشون

 

 

صدای دستها از همه طرف بلند شد و بعد هم آرشام از توی جیبش یه جعبه کوچولوی زیبای چوبی در آورد و جلوم زانو زد و در جعبه را باز کرد

چشمام بین چشمای شیطون و حلقه برلیان براق زیبا در گردش بود

آرشام زمزمه کرد

خیلی دوست دارم

و من سریع نگامو از چشاش گرفتم و حلقه را برداشتم …اون هم سریع ایستاد و حلقه را توی انگشتم کرد

 

و بعد تو یه حرکت غافل گیر کننده لبش رو رو لبام گذاشت صدای سوتها و دستا بلند شد و من خجالت زده خودمو ازش جدا کردم

 

تو گوشم زمزمه کرد

عاشق خجالت کشیدناتم

حلقه ی توی انگشت دست چپم و سنگینی دست آرشام که روی مبل کنارم لم داده بود، روی شونه هام همگی یادآور این بودند که باید خودمو واسه اتفاقات بدتری آماده کنم
کاش میشد با مامان اینا برم خونشون……بودن کنار آرشام باعث عذابم بود
نمی خواستم با فکر کردن به متین اعصابم خورد کنم اما فکر اینکه با بودن کنار آرشام به عشقم به متین خیانت میکنم و از طرفی با فکر کردن به متین به همسر شرعیه خود خیانت میکنم داشت دیوونم میکرد
آرشام سرشو نزدیک گوشم گرفتو زمزمه کرد خوشکل من چشه؟
با خوردن داغی نفساش به لاله گوشم احساس چندشناکی بهم دست داد سریع سرمو عقب کشیدم

 

چیزیم نیست

اخمای آرشام برای یه لحظه تو هم رفت و بعدم خیلی بی خیال نگام کرد و لبخند زد
فرشاد بهمون نزدیک شد و بلند گفت
به به زوج عاشق

فرشاد پسر کجایی تو

آرشام محکم فرشاد و بغل کرد
نوع رفتارشون نشون میداد با هم خیلی صمیمی هستند
بعد از یکم خوش و بش کردن آرشام گفت

فرشاد با ملیسا آشنا شدی؟

اوه چه جورم

چطور مگه؟

بهش پیشنهاد رقص دادم قبول که نکرد هیچ یه لنگ واسم انداخت که با مخ خوردم زمین …..نه نه راستی رو زمین نیافتادم افتادم روی مادر فولاد زره
آرشام به قدری بلند خندید که هم برگشتن و نگاهمون کردند
منو محکم بغل کرد و گفت

عاشق همین کاراشم

خودمو به سختی از لای بازوهاش بیرون کشیدم که فرشاد گفت
ملیسا خانم از بس یه دوره آرشام ملیسا ملیسا کرد نسبت به اسمتون حساسیت گرفتم…. خیی دوستون داره امیدوارم خوشبخت بشید
فقط زمزمه کردم

ممنون

درسته حرف زدنشو صمیمی کرده بود اما نگاش اونقدر چشم چرون بود که از بودنش کنارمون اصلا راضی نبودم
بالاخره مهمونی با اخم و تخمای دختر عموهای آرشام و نگاهای هیز فرشاد بهادری تموم شد و مصیبت منم تازه شروع شد
فکر طی کردن یه شب کنار آرشام لرزه بر تنم می انداخت
مامان و بابا زودتر از همه به بهونه قرصای مامان رفتند و من بعد از رفتن مهمونا سریع شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم
چند دقیقه ای از تعویض لباسم نگذشته بود که در اتاقم زده شد
برای اطمینان در اتاق و قفل کرده بودم
جوابی ندادم و دستگیره چند بار بالا پایین رفت
با شنیدن صدای مادرجون از خجالت آب شدم
سریع حوله ام و برداشتم و در و باز کردم
مادرجون نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت
آرشام ازمون خواست بیایم تو اتاق تو تا سوغاتی ها را بهمون بده اگرچه من گفتم بهش خسته است و بذاره واسه فردا ولی اصرار کرد امشب بده تا کادوی پدرش رو هم شب تولدش بهش بده …اما انگار اینا فقط بهونه بوده و به قفل در اشاره کرد
خجالت و کنار گذاشتمو گفتم
مادرجون میشه تا بقیه نیومدند ازتون یه خواهشی بکنم؟
مادر جون سری تکون داد و من سریع گفتم

-من آمادگی ندارم ……خوب راستش هنوز احساس نمیکنم که ازدواج کردم به زمان احتیاج دارم اگه امشب آرشام بخواد تو این اتاق بخوابه……. خوب…من

متوجه شدم اما این مسائل بین زن و شوهر و من نمی تونم دخالت کنم

اون روی حرف شما حرف نمیزنه ؟

اما
وسط حرفش پریدمو چشامو شکل گربه شرک کردم و ملتمسانه گفتم

مادرجون

مادرجون خندش گرفت و گفت
باشه …سعیمو میکنم اما این پسره آتیشش خیلی تنده و بعد آرومتر گفت:بمیرم واسه دل بچم
با خنده گفتم

داشتیما……مادر شوهر بازی

بغلم کردو حرفی نزد
***

سلام بر عشقای خودم

از بغل مادرجون بیرون اومدمو به سمت در برگشتم

آرشام در حالی که با دو تا دستاش دو تا چجمدونو میکشید وارد اتاق شد و پشت سرش پدرجون با اخم تصنعی وارد شد و گفت

چی چیو عشقای من هنوز نرسیده صاحب شدی؟

بابا

کوفت

آرشام بی توجه به فحش پدرجون رو به مادرجون گفت

حالا چی شده بود که همدیگرو بغل کرده بودید خوبه من از مسافرت رسیدم …شما دلتون واسه هم تنگ شد

 

حسود نشو بچه ….کادوهامونو بده که خیلی خوابم میاد

 

ای وای مامان واسه شما که کادو یادم رفت

آره دیگه زن گرفتی مامان میخوای چیکار

آ..آ …مادر شوهر بازی نداشتیما

مادرجون به طرز خنده داری ایشی گفت و روی تخت نشست

حالا چرا قهر میکنی مادر من …شما جون بخواه من دربست نوکرتونم

پدرجون گوش آرشامو گرفت و با حرص گفت

 

هوی بچه از عشق و اینایی که گفتی میگذرم ولی از اینکه پا تو حیطه وظایف من گذاشتی نه نمیگذرم

خیلی خوب بابا بچه که زدن نداره

بعد هم به سمت من برگشت و گفت

تو چرا انقدر ساکت و مظلوم شدی نکنه غریبی میکنی

پدرجون با خنده گفت

چی چیو مظلوم شده همچین که پاش تو خونه میرسه یه جورایی خونه بومب

 

آرشام با خنده به سمتم برگشت و تو یه حرکت محکم بغلم کرد و گفت

عاشق همین کاراشم

اهن….ما اینجا بوق نیستیما

آرشام با خنده ولم کرد و آروم تو گوشم زمزمه کرد یه بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک آخر تو دستی ملخک…

نگاه نگرانمو تو چشای مادرجون دوختم

 

مادرجون گفت:خوب اول کدوم چمدونو باز میکنی؟

آرشام دستمو گرفت و روی تخت نشست به تبعیت از اون منم نشستم و پدرجونم روی مبل راحتی نشست

 

خوب اول کادوی بهادری بزرگ

 

پیپ و چندتا پیراهن مردونه ……خدایی هم سلیقه اش محشر بود

واسه مادرجون هم انواع لوازم آرایش و دو دست لباس مجلسی سنگین و شیک

خوب دیگه ….شب خوش

ا….هنوز اون چمدونو باز نکردی

شرمنده مامان اونا خصوصیه

اوه…داره کم کم حسودیم میشه

فداتون بشم ….خسته شدین امروز برین بخوابین دیگه

وا خستگی کجا بود

رو به مادرجون گفتم

 

حالا چه عجله ای واسه خوابیدن دارین

مادرجون با خنده شونه هاشو بالا انداخت و گفت

من که عجله ندارم این آرشامه که عجله داره ما بریم بخوابیم

بعد هم همراه آقاجون زدند زیر خنده

واقعا که ………..انگار نه انگار ….یه ذره شرم و حیا ندارن

آرشام بی حوصله روی تخت دراز کشید

مادرجون رو به منو آقاجون گفت بهتره از اتاق بریم بیرون ….بچه ام خسته است

با خوشحالی سرمو تکون دادم و گفتم

آره راست میگین……شب بخیر آرشام جون

قبل از اینکه یه قدم بر دارم آرشام دستمو کشید و گفت

 

تو کجا؟

زشته دستمو ول کن

من تا سوغاتیاتو ندم که خوابم نمی بره

مادرجون پوفی کشید

پدرجون رو به مادرجون گفت

بهتره بریم بخوابیم عزیزم

مادرجون زیر چشمی نگام کرد

حالا چه خاکی باید تو سرم بریزم

آرشام عزیزم میشه یه لحظه بیای تو ااتاقم کارت دارم

آرشام مشکوک نگاهی به مادرجون کرد و همراهش از اتاق خارج شد

پدرجون رو به من گفت

معلومه اینجا چه خبره؟

نمی دونم

آره خوب یه دروغ مصلحتی بهتر از گفتن اینه که پسرتو امشب نمیخوام تو اتاق راه بدم…….

بعد 20 دقیقه که مسواک زده بودمو مشغول شونه زدن موهام بودم در اتاقم زده شد

بفرمایید

آرشام وارد شد و در و پشت سرش بست

چشماش شدیدا عصبانی بود سریع به سمتم اومدو بازوهامو محکم گرفت

در حالیکه سعی می کرد صداش بالا نره گفت

تو راجع به من چی فکر کردی؟…هان

یعنی انقدر برات غریبه هستم که از مادرم کمک میخوای تا پیشت نباشم

آرشام

ساکت شو ملیسا…من تو رو راحت بدست نیاوردم ….خودتم خوب میدونی چقدر دوست دارم ….اما الان فهمیدم دید تو به من یه آدم بولهوسه …..تو….توی احمق به جای اینکه به خودم بگی آمادگی نداری و منو قانع کنی…ازم فرار میکنی …خودتو پشت مادرم مخفی میکنی…….تو فکر کردی میذارم اولین رابطمون از روی اجبار باشه

 

بسه آرشام بذار منم حرف بزنم……آره…درست حدس زدی دیدم بهت همونه که گفتی میدونی چرا

یکم مکث کردم که ولم صدامو کمی پاینتر بیارم

برای اینکه تا حالا هر چی از تو به من رسیده اجبار بوده ………ازدواجمون… دادن چک و سفته ها بهت اونم دو برابر….یادت میاد چه جوری از شر ازدواج باهات خلاص شدم وقتی مامانم در مقابلم موضع گرفته بود …هوم با فرستادن یه دختر تو بغلت….به همین راحتی…..تو

خفه شو میسا بسه

روی تخت نشست و سرشو بین دستاش گرفت

 

دوست داشتم….آره من خر دوست داشتم و دارم…..هر کاری کردم اصلا منو ندیدی اصلا دلیل اینکه ازم متنفریو درک نمی کنم تو حتی منو نمی شناسی چطور می تونی

وسط حرفش پریدمو گفتم:

جالبه ….نمی دونستم واسه شناخت اول باید با هم به اجبار ازدواج کنیم بعد

اینبار اون بین حرفم پریدو گفت

آره اجبار بود….واست اجبار بود تو حتی به من فرصت ندادی خودمو بهت بشناسونم ….از اول خودت بریدی و دوختی

 

لحنش رو ملایم کرد و به سمتم اومد

من دوست دارم ملیسا…تو همه زندگیمی

بغلم کرد و خودش روی تخت نشستو منو روی پاهاش نشوند

 

بهم فرصت بده…باشه عزیزم …..حالا یه بوس خوشکل بده به عمو

 

و بعد لبش و محکم روی لبام گذاشت

خدایا چرا نمیتونم دوسش داشته باشه …چرا حس خیانت به عشق واقعیم داره نابودم میکنه

 

دستامو روی سینه اش گذاشتمو با حرص هلش دادم
مسخره خندید و چمدونو جلو کشید

 

خوشکله حدس میزنی چی واست خریدم

حوصله این مسخره بازیا رو ندارم

اوه چه بد اخلاق……خوب ساکت بشین اینجا تا کادوهاتو بهت بدم

کنارش نشستم و بی حوصله به چمدون چشم دوختم

 

چمدون پر پر بود …..اول زیپ توی در چمدونو باز کرد و یه جعبه خیی شیک بیرون کشیدو روی پاهام گذاشت

 

اینو به یه جواهر ساز معروفی سوئیسی سفارش دادم …خیلی پیادم کرد ولی ارزشو داشت

 

با این توصیفا وسوسه شدمو در جعبه را باز کردم

حاضرم قسم بخورم که تا به حال در عمرم همچین سرویسی ندیدم

الماسای درخشانش چشم آدمو مسحورمیکرد

وای …خیلی قشنگه

تو قشنگتری عشقم

بی توجه به حرف آرشام از جام بلند شدمو رو به آینه گردنبند را به گردنم گرفتم

فوق العادست

ممنون

قابلتو نداشت خانمم

باگفتن این کلمه بی اختیار یاد متین افتادم

گردنبند را به جعبه اش برگردوندم

حالا به نظرم اصلا هم زیبا نبود

 

خوب بریم سراغ بقیه کادوها…….اوه….راستی این قسمت بیشتر واسه خودمه تا تو

 

لباس خوبای رنگارنگی رو از چمدون بیرون می آورد و با لبخندی خبیصانه نگام میکرد

چی ….من اینا را بپوشم ….یهو بگو هیچی نپوش اینطوری سنگینتره

 

اونم به موقش

زهر مار

جونم ….چه حرصیم میخوره

لوازم آرایش و عطر و دو دست لباس راحتی و یه لباس مجلسی آبی کاربنی خیلی ناز اما قدش تا سر زانوهام بود

 

بعد از تموم شدن کادوها رو بهش گفتم

ممنون بابت کادوهات بهتره دیگه بری بخوابی

کجا برم ….من تو بغل همسرم

وسط حرفش پریدمو گفتم

خودت گفتی نمیخوای به اجبار باهام باشی

من…کی گفتم

آرشام

جانم.. شوخی کردم….من فقط میخوام شبا پیشت باشم قرار نیست به جز یه آغوش ساده و فوقش دو سه تا بوسه اتفاق دیگه ای بیافته….

دهه……عجب گیری کردما بابا من اصلا نمیخوام ریختتو ببینم بیام شبا تو بغلت لالا کنم

نباید از موضعم کوتاه میومدم …… من واقعا هیچ حسی نسبت بهش نداشتم در عوض هر لحظه دلم از دوری متین بیتابتر میشد
با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم

بهتره بری تو اتاق خودت

چرا اونوقت اینطوری که بهتره

چرا حرف حالیت نیست نمیخوام کنارم باشی

چشماش تیره تر شد و صورتش از خشم قرمز شد

من شوهرتم لعنتی

انقدر این واژه مسخره را پتک نکن و بزن تو سرم …….آره شوهرمی یه شوهر اجباری

تو هم انقدر این کلمه اجباری رو توی سرم نزن ….حالا چه اجباری چه به دلخواه خانم……(شمرده شمرده گفت): من…الان ….شوهرتم

به جهنم….. میخوای خودمو واست حلوا حلوا کنم

برای چند لحظه ساکت شد و بعد با حرفش شوکم کرد…

اگه….اون پسره ….چی بود اسمش…آهان ….متین خانتون جای من بود این حرفا رو تحویلش میدادی

نه البته که نه اون مالک روحم بود

حرفی به آرشام نزدم

سکوتمو که دید پای پاسخ مثبتم گذاشت……یقه لباسمو تو دستاش محکم گرفت و منو به سمت خودش کشید….از بین دندونای کلید شدش گفت

می دونی چیه ؟…….تو از اون دسته آدمهایی هستی که حرف حساب تو اون کله پوکشون نمی ره…..باید یه چیزیو به زور حالیشون کرد

ولم کن آشغال

محکم به سمت دیوار هلم داد

لعنتی کمر بیچاره ام داغون شد

آشغال ….آره راست می گی من یه آشغال دیوونم که برای بدست آوردن توی بی ارزش ده ملیارد خرج کردم

پس بالاخره شروع کرد …..بالاخره سر کوفتاش شروع شد

بغض راه گلومو بست……اشک تو چشام حلقه بست انگشت اشارشو به حالت تهدیدی تکون داد و گفت

 

 بهتره تا من میرم یه لیوان آب بخورم تو هم یکی از لباس خواباتو بپوشی و آماده بشی تا من بیام و به زور تو اون کلت فرو کنم که الان شوهرتم

تو حق نداری که

وسط حرفم پرید و با عصبانیت گفت

من حق هر کاری را دارم……..یادت نره من تو را ده ملیارد خریدم

 

بهت زده وسط اتاق خشکم زد توقع این حرف رو ازش نداشتم ….حد اقل الان نداشتم

 

از اتاق خارج شد و کلید را هم با خودش برد

مغز قفل شده ام را به زحمت به کار انداختم…..چی کار باید میکردم

حالا بدون کلید ….آهان اتاق مهمان

 

موبایلمو برداشتم و سریع به سمت اتاق مهمان رفتم….کلیدش روی قفل بود ..

سریع درو قفل کردمو و به سمت بالکن دویدم اونو هم قفل کردم و با خیالی آسوده روی تخت نشستم
بعد چهار پنج دقیقه دستگیره دل بالا پائین رفت و بعد صدای عصبی آرشام که سعی می کرد بلند نشه

لعنت بهت ملیسا

و بعد صدای قدمهای محکمش که از اتاق دور شد

زمزمه کردم

آره لعنت به من لعنت به من و این سرنوشت گندم

اشکام سر زیر شد و همون وقت چشمم به موبایلم افتاد

سریع قفلشو باز کردمو و روی لیست مخاطبینم رفتم

روی شمارش مکث کردم

کارم غلطه نباید بهش زنگ بزنم بهش قول دادم فراموشش کنم…..اما آخه تا حالا کدوم کارم درست بوده که این یکی دومیش باشه

دکمه تماسو زدم و گوشیو به گوشم چسبوندم……همه وجودم گوش شد

صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید

الو بفرمایید

پس نفهمیده منم

متین

با تعجب گفت

ملیسا

چقدر دلم واسه ملیسا گفتنش تنگ بود …..صداش نشون داد کاملا هوشیار شده

متین ….من

وسط حرفم پرید و با لحنی سرد گفت

خانم احمدی ساعت 3 نصفه شبه

بی توجه به لحنش ….بی توجه به حرفش ادامه دادم

من نمی تونم …من بدون تو

باز وسط حرفم پرید

خانم محترم من فردا پرواز دارم ….دارم واسه همیشه از ایران میرم….میخوام استراحت کنم ….ضمنا شما به من قول دادید فراموشم کنید

 

گریه ام شدت گرفت

صداش نرم شد

بسه ملیسا …بسه گریه نکن …چرا میخوای نابودم کنی….دارم با تموم وجود سعی می کنم که فراموشت کنم …اونوقت تو

مکث کرد …فقط چند ثانیه

من از ایران میرم…..دیگه همدیگرو نمیبینیم…..سعی کن خوشبخت باشی

و قطع کرد

 

چطور سعی کنم خوشبخت باشم…..من بی متین هیچی نیستم

 

***
از اتاق خارج نشدم نه برا اینکه با آرشام رو به رو نشم نه….

برای اینکه نگام روی ساعت خشک شده بود ساعتی که بی وقفه جلو می رفت و رفتن متینو نزدیک و نزدیکتر می کرد

 

انگار تمام عالم و آدم دست به دست هم داده بودند که بی اون باشم بی متینم …من میتونستم بی اون نفس بکشم؟

معلومه که نه

دیگه طاقتم تموم شد پاشدمو از اتاق خارج شدم در اتاقم باز بود و کسی توش نبود سریع حاضر شدم

 

هیچ کس توی سالن نبود برای همین با خیال راحت از ساختمون خارج شدمو سوار ماشینم شدم و با سرعت روندم حتی اجازه ندادم در به طور کامل باز بشه

خودمو به فرودگاه رسوندم اینکه تا اینجا سالم رسیدم خودش خیلی بود

خودمو به مائده و مادر متین رسوندم

 

مائده

مائده با تعجب به سمتم برگشت روم نشد به مادرش نگاه کنم نگامو دزدیدمو سریع سلام کردم

ملیسا …تو …اینجا

متین کو؟

مائده به روبروش نگاه کرد مسیر نگاشو گرفتمو به متین رسیدم

از نرده ها گذشته بود

به سمتش دویدم و داد زدم

متین

ایستاد اما برنگشت

دو باره صداش زدم اینبار با شتاب از در خارج شد و بی طاقت میخواستم دنبالش بدوم که دو تا نگهبان جلومو گرفتند

 

اون رفت ….باورم نمی شد اون رفت بدون اینکه حتی اجازه بده برای آخرین بار چشای سیاهشو ببینم

 

یکی زیر کتفمو گرفت و بلندم کرد تازه متوجه شدم روی زمین نشسته بودمو و زار زار گریه میکردم

 

برگشتمو به کسی که بلندم کرد نگاه کردم ….مادر متین با چشای مظلوم و گریونش در آغوشم کشید و در گوشم زمزمه کرد

 

قسمتتون با هم نبود

همین ……واقعا که من از دست همه گله دارم اول از همه از دست تو خدایا

 

چرا قسمتم باید دوری و روزهای پیش روم باید بی متین باشه ….من این زندگیو نمیخوام

 

از فرودگاه یه راست پیش یلدا رفتم

 

یلدا تموم سعیشو میکرد تا آرومم کنه اما من این حرفا حالیم نبود

ته سیگارمو محکم توی بشقاب فشار دادمو یکی دیگه رو آتیش زدم

 

یدا با عصبانیت سیگارو از بین انگشتام بیرون کشید و با صورتی سرخ از عصبانیت فریاد زد ….معلومه داری چه غلطی میکنی ……میخوای خودتو بکش هان؟

 

چشمای اشکیمو به چشای عصبانیش دوختمو سرم به نشونه تاکید تکون دادم

 

یعنی خاک تو سرت ملی …..بی توجه به موعضه هاش یه سیگار دیگه برداشتمو آتیش زدم …..به سیگار خیره شدم

یلدا یه جایی خوندم

 

سیگارم چه خوب درک می کند مرا

و چه زیبا کام می دهد ..این نو عروس شب تنهایی هایم

لباس سپیدش را برایم میسوزاند

و من تا صبح بر لبم بوسه میزنم

چه لذتی میبریم از این هم بستری

او از جان مایه میگذارد و من از عمر

هر دو می سوزیم به پای هم

یلدا نالید ملیسا

یلدا میدونی دلم از چی میسوزه از اینکه حتی نمودونم به جرم کدوم یکی از گناهای گذشتم خدا اینجوری مجازاتم می کنه….از روی شیطنت هزار نفر سر کار گذاشتم آره….ولی …ولی آخه هیچوقت گناهم انقدر سنگین نبوده که تاوانش به این سنگینی باشه

یلدا سرمو تو آغوش کشید و گفت

بسه ملیسا تو رو خدا بسه

 

یلدا چیو بس کنم …تازه کم کم میفهمم که چه بلایی سرم اومده …من با دستای خودم قبرمو کندم این مرگ تدریجی

 

یلدا بین حرفم پرید و گفت

ملیسا همیشه همه چیز اونطوری که ما دوست داریم پیش نمیره

 

قهقهه زدم اونقدر خندیدم که ته گلوم می سوخت یلدا مثل مسخ شده ها بهم خیره شده بود

 

کم کم خندم تبدیل به گریه شد

 

کاش بمیرم یلدا …کاش

 

خفه شو مگه الکیه

آره زندگی همش الکیه

داری می ترسونیم …تو اون کله پوکت چه خبره

ذهنم خالیه خالیه اونقدر خالی که دارم کم کم شک میکنم اصلا زندم یا مرده

از جاش بلند شد و سریع به سمت آشپزخونه رفت سیگارم تموم شده بود

محکم بین انگشتام فشارش دادم

یلدا با یه قرص و یه لیوان آب برگشت

اینو بخور

بی حرف قرصو انداختم تو دهنم و بی آب غورطش دادم

پاشو تو اتاق یکم دراز بکش زیر بغلمو گرفت و من روی تخت دراز کشیدم

یلدا

 

هوم

میخواستم فراموشش کنم…تموم سعیمو کردم …اما باز

میدونم …میدونم ….دراز بکش و به هیچی فکر نکن

قرص آرام بخش که یلدا بهم داد منو به آغوش خواب فرستاد
از خواب که بیدار شدم صدای پچ پچ میومد
آروم بلند شدم و یه دستی به سر و صورتم کشیدم با نگاه به ساعت سرم سوت کشید

آخه بچه مگه کمبود خواب داری …..چشام هم از زیاد خوابیدن و هم گریه باد کرده بود

 

با وارد شدن به حال کوچکشان و دیدن آرشام یه جورایی شکه شدم

 

بهروز و یلدا هم با بلند شدن آرشام به سمتم برگشتند

با اخم به یلدا خیره شدم

 

با چشام بهش فهموندم که این یارو اینجا چه غلطی می کرد ولی یلدا دنده پهنتر(کسایی که خودشونو به بی خیالی میزنند) از این حرفا بود

با لبخند به سمتم اومد و گفت

 

به به شازده خانم …از خواب پاشدید سرورم بهش نزدیک شدم و با حرص گفتم

مزه نریز …این اینجا چیکار میکنه

هزار بار به گوشیت زنگ زد …مجبور شدم

وسط حرفش پریدمو و با حرص گفتم

چیزی که بهش نگفتی؟

نه فقط گفتم سرش درد میکنه و

 

بی توجه به ادامه حرفش کنار بهروز رفتمو باهاش دست دادم و رو به آرشام گفتم

من میرم خونه

یلدا گفت:حالا که زوده یکم دیگه بمونید

آرشام به جای من جواب داد نه میریم خونه مامان بابا نگران ملیسا هستند

رو به بهروز گفت

ماشین ملیسا اینجا بمونه رانندمونو می فرستم دنبالش

نیازی نیست خودم میارمش

بدون اینکه به حرفم توجهی کنه گفت

ملیسا بریم

از یلدا و بهروز خداحافظی کردم یلدا تو گوشم آروم گفت

 

میدونم سخته فراموشش کنی اما اینم می دونم ملیسا دختریه که هرکاری بخواد می تونه انجام بده

 

ممنون یلدا اگه تو را نداشتم

حالا که داری مواظب خودت باش

 

اگرچه نمیخواستم به حرف آرشام گوش بدم اماخودم هم حوصله رانندگی کردن و نداشتم برا همین بدون لجبازی سوار ماشینش شدم

 

همین که حرکت کرد آهنگ شادمهر سکوت ماشینو شکست

 

به همه میخندی با همه دست میدی

دستتو میگیرم دستتمو پس میدی

اما دوست دارم اما دوست دارم

پشت من بد میگی حرف مردم می شم

دستشو میگیری

عشق دوم میشم اما دوست دارم

چه خوابایی برات دیدم

نذاشتم آهنگ ادامه پیدا کنه و قطعش کردم

لعنتی همه چیزو میدونست

ملیسا

الان نه ….باشه واسه فردا

تا خونه ساکت بود و هیچ حرفی نزد

پدر جون و مادرجون با نگرانی به سمتم اومدند

 

اما آرشام اجازه نداد کسی در رابطه با تاخیر امروزم چیزی بپرسه

فقط گفت

 

 

ملیسا حالش خوب نیست باید استراحت کنه

به ساعت نگاه کردم 3 صبح بود

 

لعنتی ….اینطوری خوابم نمیبره بهتره برم تو باغ یکم قدم بزنم

 

از ساختمون زدم بیرون و به سمت ته باغ راه افتادم

لب استخر آرشام و دیدم که روی صندلی راحتیش نشسته بود و به روبروش خیره شده

سیگار لابه لای انگشتاش بهم چشمک میزد…روبروش نشستم

 

نگاش و تو چشام قفل کرد

 

یدونه سیگار به من میدی؟

 

جوابمو نداد درعوض جا سیگاری سیلور و خوشکلشو به سمتم هل داد

 

یه سیگار از توش برداشتمو با فندک طلای آرشام که روش بزرگ حرف( آ )حک شده بود روشنش کردم

فندکو بین انگشتام تاب دادم و گفتم

خیلی قشنگه

نگاه خیره اش رو از روی چشمام برداشت و به دستم دوخت پوزخندی زد و گفت

حیف که اول اسمم (اِم) نیست که بدمش به تو …..مثلا اگه اسمم متین بود خوب بود نه….حداقل مثل ملیسا اولش ( اِم )بود

این شر و ورا چی بودمیگفت

 

آرشام

صدام نزن لعنتی …صدام نزن

متعجب به مرد روبروم چشم دوختم …سرشو بین دستاش گرفت و موهاشو محکم چنگ زد

 

با چشای غمگینش به چشمام خیره شد

 

گفتم به زور به دستت میارم تو هم فراموشش می کنی ….اونقدر عشق به پات میریزم که خود به خود فراموشش می کنی

 

اما نمیتونم ….طاقت ندارم …می فهمی ….تو دلت پیش اونه ….امروز رفتی بدرقه اش

 

اونطوری که تو فکر میکنی نیست

 

 با چشای خودم دیدم چیو انکار میکنی

خوب

حرف نزن ملیسا

آرشام من

باز وسط حرفم پرید

الان که فکرمیکنم میبینم اشتباه کردم باهات راه اومدم با تو باید به زور رفتار کرد

 

چی میگفت …انگار حالش واقعا داغون بود

پاشو بیا

از جاش بلند شد

هنوز نشسته بودمو بهش نگاه میکردم

انگار این پسر نمی تونست آرشام باشه

یالا معطل چی هستی؟

من….من

تو چی از من میترسی از شوهر قانونی و شرعیت میترسی خنده داره …خیلی خنده داره

خودش شروع کرد به خندیدن

کجا میخوای بری؟

منظورت اینه کجا میخوایم بریم نه؟

من باهات جایی نمیام

خندید و گفت

قانون اول از حالا به بعد هر حرفی من زدم همونه

از جام بلند شدم که به ساختمون برگردم

دستمو گرفت و به سمت خودش کشوند

نترس ….فقط میخوام یه چیزیو بهت نشون بدم

باشه واسه بعد الان خوابم میاد

همین الان

با قدمای محکم جلو میرفت و من برای اینکه دستم کنده نشه مجبور بودم دنبالش بدوم

تا حالا این قسمت باغو ندیده بودم

 

 

کلبه کوچیک چوبی

 

آرشام در و باز کرد و منو تقریبا تو کلبه پرت کرد

 

نگامو دورتا دور کلبه چرخوندم

یه تخت خوابو یه کمد ..همین

اینجا

اتاق منه ….توش درس میخوندم وقتایی که مامان مهمونی داشت

چرا اومدیم اینجا نگو میخوای درس بخونی

نه عزیزم میخوام یه درس خوب بهت بدم که بفهمی آرشام کیه

با عصبانیت تو صورتش براق شدم

من خوب تو رامیشناسم نیازی به درس دادن نیست

نه خانومم هنوز مونده منو بشناسی

دستم محکم تو دستش گرفت و به سمت کمد برد

 

چه غلطی میکنی ولم کن

بی توجه به تقلاهام در کمدو باز کرد و یه شیشه ودکا در آورد

 

ولم کن عوضی…نگامو به شیشه دوختمو گفتم چه درسیم میخوندی عوضی

 

خندید

خوشم میاد وقتیم که مثل یه موش کوچولوی ترسو داری میلرزی باز این زبونت کم نمیاره

در شیشه را یه دستی باز کرد و سرکشید

با تعجب به اونکه یه نفس اونهمه ودکا را بدون اینکه گلوش بسوزه تو حلقش میریخت خیره شدم

شیشه را روی زمین کوبید

از ترس زبونم بند اومده بود

اون لحظه قیافش از یه خون آشامم وحشت ناکتر بود به خودم که اومدم روی دستاش بود

پرتم کرد روی تخت

 

با تموم قوا پسش زدم اما چه فایده حتی یه سانت اونطرفتر نرفت

داد و فریاد میکردم با اینکه میدونستم صدام به گوش هیچکس نمیرسه

اگه برسه هم کسی نمیاد از دست شوهرم نجاتم بده با یه حرکت لباس خواب کرم رنگم از وسط پاره کرد

بوی گند دهانش حالت تهوعم را شدت داد

آرشام

جون آرشام…….. تو جون بخواه

ولم کن….تو را خدا ولم کن

باشه واسه یه ساعت دیگه

دستش روی بدنم حرکت میکرد

خودت …خودت گفتی به زور باهام

آره آره ….الان یه کاری میکنم …که به تو هم خوش بگذره

 

***

 

در حالی که هنوز نفس نفس میزد کنارم افتاد

بریده بریده گفت

عاشقتم ملیسا تو فوق العاده ای

در حالی که به خاطر گریه زیاد هق هق میکردم زمزمه کردم

ازت متنفرم آرشام بهادری از حالا تا آخر عمرم ازت متنفرم

روم نیمخیز شد لبام و بوسید

با پشت دستم محکم روی لبم کشیدم

خندید و گفت

حداقل ازم ممنون باش که یه دلیلی واسه تنفر از خودم دستت دادم

 

نگاهی به ملحفه زیر پام کرد و با سر خوشی گفت

 

خیلی زرنگی که با اینهمه جذابیت تا حالا باکره بودی

 

ملحفه را روی بدن برهنم کشیدمو با عصبانیت گفتم

 

اما انگار تو خیلی تو این زمینه تجربه داشتی

اوف کجاشو دیدی

 

دلم نمیخواد دیگه ببینمت

تازه فهمیدم چطورباهات رفتار کنم

تو….تو

من چی عزیزم …تا دو هفته دیگه می ریم کانادا

چی؟

دوباره جملمو تکرار کنم

من با تو هیچ کجا نمیام

چرا میای عزیزم مجبوری که بیای فکر نکنم بابات هنوز قدرت پرداخت 20 ملیاردو داشته باشه

توی عوضی آشغال

وسط حرفم پرید و گفت

 

نوچ نوچ خانم خوشکله دیگه داری با حرفات اون روی منو بالا میاری

 

مگه تو رویی بدتر از این روتم داری؟

آره عزیزم خوبشم دارم

با همون ملحفه خونی به سختی از جام بلند شدم تا به اتاقم پناه ببرم و به حال الانم گریه کنم

 

کجا؟

جوابشو ندادم

هنوز یه قدم بیشتر برنداشته بودم که فشار بدی به زیر دلم وارد شد …جیغ خفه ای کگشیدمو روی دو زانو نشستم

 

چی شد؟

لعنتی آش و لاشم کرده تازه میگه چی شد؟

از زور درد اشک تو چشمم جمع شده بود

حال زارمو که دید گفت

پاشو باید بریم دکتر

کوری نمی بینی نمیتونم راه بیام

من می رم واست یه لباس بیارم و بعد ببرمت دکتر

بغلم کرد و روی تخت خوابوندم

تو …تو بهم زور تجاوز کردی

من شوهرتم و وظیفت بود که

وسط حرفش پریدم

من هنوز آماده نبودم

تو یا منو خر فرض کردی یا خودتو خیلی زرنگ من اگه تا یه قرن دیگه هم منتظر می نشستم هنوز همون آش بود و همون کاسه

تو مستی

ده تا این شیشه ها هم رو من کارساز نیست

ولی

الان بر میگردم

اون رفت و من از ته دل زار زدم

 

حالا خوب فهمیدم که تو زندگی یه عروسک خیمه شب بازی بیشتر نیستم

 

در کلبه زده شد …بی شک آرشام نبود

صدای مادرجون و شنیدم ملیسا عزیزم

 

ملحفه را بیشتر دورم پیچیدمو فقط صدای گریه ام بلندتر شد

در با شتاب باز شد و مادرجون وارد شد شکه به ملحفه خونی و بعد به قیافه داغون من نگاه کرد

با سرعت به سمتم دوید و گفت

خوبی …ملیسا تو خوبی؟

آرشام وارد کلبه شد …مانتو و شالم دستش بود

مامان شما …اینجا

 

رفتم به ملیسا سر بزنم دیدم نیست اومدم تو باغ دیدم تو داری از کلبه به سمت ساختمون میدوی و بعدم صدای گریه ی ملیسا …آرشام چیکار کردی؟

نکنه باید به شما هم برای اینکه با زنم بودم جواب پس بدم

-اما دیروز حالش خوب نبود هیچیم که نخورده ضعفم که داره

الان وقت این حرفا نیست …اون نمیتونه راه بره …باید ببرمش دکتر

لازم نیست …لباسشو بپوشونش بغلش کن و بیارش تو ساختمون که بهش یکم برسم

تو کل مسیر کبه تا ساختمون هیچ کدوم حرفی نزدیم

آرشام نگاهشو از من می دزدید و این نشون میداد با توجه به حرفای مامانش یکم شرمنده شده اما شرمندگیش دیگه برا من سودی نداشت

من پا تو دنیای زنانگیم گذاشتم در حالی که متین کیلومترها از من فاصله داشت …انگار همه اتفاقا دست بدست هم میدادند تا من و متین مال هم نباشیم

زیر لب جوری که خودمم نمیشنیدم زمزمه کردم خداحافظ متینم…خداحافظ عشقم….من فراموشت می کنم …مجبورم فراموشت کنم

 

مادرجون اونقدر بهم میرسید که شرمنده ام کرده بود

بیا عزیزم این هفت مغزه یکمشو بخور

هفت مغز دیگه چیه؟

پسته و فندق و بادام و گردو و کنجد و عسل و هل

اوف از همشون بدم میاد

مجبورم کرد همشو بخورم

بیرون نیومدن از اتاقم واسه دو روز تنها مزیتش ندیدن آرشام بود

انگار شعورش رفته بود بالا و درک کرده بود نمیخوام ریخت نحسشو ببینم

مامان زنگ زد و واسه ناهار همونو دعوت کرد

 

نمیخواستم برم چون مجبور بودم آرشامو ببینم اما چه میشه کرد بدتر از همه اینکه مامان، مهلقا را هم دعوت کرده بود که واقعا رو اعصاب بود ولی بهونه ای واسه نرفتن نداشتم

 

حوصله تیپ زدن نداشتم سریع آماده شدمو پایین رفتم

روی کاناپه لم دادم تا بقیه بیان

اما فقط آرشام بود که پایین اومد

با دیدنش اخم کردمو صورتمو برگردوندم

هنوز قهری مموشک

چیه؟ توقع داری تحویلتم بگیرم

آره دیگه…سه روزه ما به طور واقعی زن و شوهر شدیم

صحیح…فقط یه سوال …شما واسه چندمین بار به طور واقعی نقش شوهرو پیدا کردین

اخماشو تو هم کشید و گفت

 

زبونه تندی داری اگه می بینی دارم باهات راه میام و زندگیتو واست جهنم نکردم واسه اینه که دوست دارم اما این زبونت کار دستت میده

هاها …نمردیمو معنی دوست داشتنو فهمیدیم….آرشام خان به نظرت کجای زندگی فعلی من بهشته …هان؟ اینکه به زور مجبور به ازدواج با کسی که هیچ حسی بهش نداری خودش دسته کمی از جهنم نداره یا اینکه شوهرت بهت تجاوز کنه و ….

بلند داد زد

خفه شو

واقعا خفه شدم با دو قدم بلند خودشو بهم رسوند و محکم بازوهامو گرفت

تو صورتم داد زد

 

جهنم واقعی میدونی چیه هان …اینکه من فردا صبح بیست  ملیاردمو احتیاج داشته باشم …پس فردا بابات گوشه زندان باشه

مامانتم که وضعیتش مشخصه فقط کافیه بشنوه بابات افتاده زندانو تموم….خودتم به عنوان یه زن مطلقه میری مراقبشون باشی …ضمنا فکر نکنم اون پسره ..چی بود اسمش ..آهان متین خان،بخواد با یه زن تو موقعیت تو باشه ..احتمالا اصلا تو صورتت نگاهم نمی کنه…جالبه نه؟

 

بازوهام هنوز تو دستاش بود و نگاه من خیره به چشمای جدی آرشام ….بغض لعنتی راه نفسمو بسته بود و من هجوم اشکو به چشمام حس می کردمو کاری از دستم بر نمیومد

با رها شدن بازوم بغضم ترکید و من حالا با صدای بلند گریه می کردم

راست میگفت من با جهنم هنوز فاصه داشتم

آرشام خودشو روی مبل مقابلم رها کرد و سرشو بین دستاش گرفت

 

نمی دونم چقدر از اینکه توی اون حالت بودم گذشت که حضورشو کنارم حس کردم سرمو بغل کرد و زمزمه کرد

هیس…. باشه …معذرت ….من زیاده روی کردم …..بسه دیگه عزیز دلم

صداش به جای اینکه آرومم کنه بدتر بدبختیهامو به یادم میاورد

 

بلند شو دیگه….خوبه مامان بابا زودتر رفتند

حرفی نزدمو به دنبالش به سمت ماشین رفتم به سمتم برگشت و گفت نمیخوای که مامان بابات با این ریخت ببینندت

 

سوار شدمو..آرشامم با تاخیر سوار شد و با سرعت به سمت خونه مامان اینا حرکت کرد..آفتابگیر ماشینو پایین زدمو توی آینه اش قیافه داغونمو دیدم با لوازم آرایش داخل کیفم یکم به صورتم و آرایش کردم تا یکم از اون حالت دربیام

مامان واسمون سنگ تموم گذاشته بود با اینکه آشپزیو تازه یاد گرفته بود اونم به کمک مادر متین اماغذاش معرکه بود

 

وقت جمع کردن میز وقتی ظرفا را توی آشپزخونه بردم مامان کناری کشیدمو درباره آرشام پرسید و من برای اینکه خیاشو راحت کنم گفتم اون عالیه

 

مامان صریحا ازم پرسید که باهاش رابطه داشتم یا نه و من برای اولین بار از مادرم خجالت کشیدم

 

اون صورتم بوسید و چندتا سفارش مادرونه بهم کرد…و من به این فکر کردم که قبلا این مادرو نداشتم انگار لازم بود که بابا برشکسته شه تا خوی مادرانه مامان بیدار شه

 

مامان از دوستام و اینکه ازم گله کردند که چرا نه جواب تلفن و نه پیاماشونو نمیدم …و من سریع بحثو عوض کردم …نمیتونستم به مامان بگم کجای کاری مادر من ..من این روزا حوصله خودمم ندارم چه برسه به بقیه

 

نزدیکای ساعت پنج بود و پدر جون و مادرجون قصد رفتن کرده بودند که آرشام بلند گفت

همگی توجه کنید ….من و ملیسا پنجشنبه هفته دیگه از ایران میریم

یعنی من کشته مرده این هماهنگی آرشام با خودم هستم

الاغ حتی زودتر بهم نگفته بود چه برسه واسه رفتن مشورت کنه. همه ساکت فقط نگاش کردند ولی نگاه من فقط پر از خشم بود

یه ترسی تو وجودم وول میخورد اونجا هیچ حامی نداشتم

 

حرفی نزدم چون در اون صورت فقط خودمو سبک می کردم من به عنوان کالای ده ملیاردی حق تصمیم گیری نداشتم

سوار ماشین که شدیم انگار تازه یادش اومد که منم این وسط آدمم

ملیسا نظرت راجع به زندگی تو نروژ چیه؟

با حرص گفتم

چه فرقی میکنه نظر من چی باشه مهم نظر خودته

با سر خوشی روی فرمون ضرب گرفت و گفت

بلاخره ما یه حرف حساب از دهان مبارکتون شنیدیم

زیر لب زمزمه کردم لعنت بهت

خندید و گفت

فحش یواشکی نداشتیم

نه بابا

آره مامان خانم…..وای ملیسا بچه هامون خیلی ناز میشند …نه

وای خدا فکر اینجاشو نکرده بودم ..بچه

چی شد ساکت شدی نکنه داری تو ذهنت شبیه سازی میکنی؟

عمرا

دوباره که بداخلاق شدی

حوصله کل کل نداشتم برای همین ساکت نشستم

اما آرشام که انگار از کل کل با من لذت می برد همچنان از بچه خیالیش گفت و گفت که سر درد گرفتم

تازه متوجه مسیری که داشت می رفت شدم

صبر کن ببینم …کجا داری میری ما که از شهر خارج شدیم

حوصله خونه رفتن ندارم

ولی من میخوام برم خونه

ببخشید اونوقت چه کار مهمی دارید خونه

می خوام برم خونه چون حوصله تو را ندارم

برخورد پشت دست آرشام به دهانم اونقدر سریع اتفاق افتاد که فرصت هیچ عکس العملی را بهم نداد

اونقدر شکه شدم که فقط به سمتش برگشتم

با داد گفت

 

اینو زدم تا بفهمی داری با کی حرف می زنی

با خیس شدن آستینم تازه به خودم اومدم و متوجه پارگی لبم شدم

بی هیچ حرفی آفتابگیر و پایین زدم و تو آینه به لب داغونم نگاهی کردم دو تا دستمال روش گذاشتمو تموم سعیمو به کار بردم که بغضمو قورت بدم

 

آرشام در سکوت رانندگی می کرد و هیچ حرفی نمیزد و سرمو به صندلی تکیه دادمو به این فکر کردم که چرا در مقابل آرشام فراموش می کنم من فقط یه کالای خریداری شدم ….آره این سیلی لازم بود تا فراموش کنم تا خودمو فراموش کنم تا ملیسای زبون درازی را که کمتر کسی از دست زبون دراز و شیطنتاش در امون بود و فراموش کنم…آره اون ملیسا مرد …من الان نقش خدمتکار شخصی آرشامو دارم …به هر حال اون حق داره، کالایی که خریده براش 10 ملیارد آب خورده

توی چهار روزی که تو ویلاش بودیم و به قول خودش یه جورایی ماه عسلمون محسوب می شد با خودم کنار اومدم …یعنی مجبور شدم که یه ملیسای جدید بشم

 

انگار آرشام این ملیسا را زیاد نمی پسندید چون مرتب دنبال بهونه ای واسه کل کل بود ولی من دیگه اون ملیسایی که از قبل شیش تا جواب تو آستینش داشت نبودم

 

با برگشتنمون به تهران به قدری تغییرایی که کرده بودم  فاحش بود که پدرجون و مادرجون راه و بی راه ازم می پرسیدند چه مشکلی دارم و من فقط می گفتم مشکلی نیست

تو این مدت اصلا به متین فکر نکردم ….متین و خاطراتش همراه ملیسای قدیمی برام مرده بودند

الان ذهنم خالی خالی بود ….وضع روحیم داغون بود

جلوی آینه نشسته بودم و زیر ابروهامو تمیز میکردم که آرشام وارد اتاقم شد

از پشت بغلم کرد و پشت گردنمو بوسید

خوشکل خانم دوستات زنگ زدن و گفتن میخوان بیان دیدنت مثل اینکه گوشیت خاموش بوده

از توی آینه به چشماش خیره شدم به چشمای کسی که نسبت بهش هیچ حسی نداشتم کسی که تو طول این چند روز اخیر توی آغوش لختشش شب و صبح کردم عضاب کشیدم و از حق نگذریم گاهی هم لذت بردم به هر حال منم آدمم

پوزخندی به حرف خودم زدم….آدم …نه تو آدم نیستی تو فقط یه کالای ده ملیاردی هستی فراموش نکن

حوصلشونو ندارم

ملیسا….پنج روز دیگه از ایران میریم بهتره یه جشن بگیریم هم برای خداحافظی هم برای عروسیمون و دوستات

وسط حرفش پریدمو گفتم

هر کاری دوست داری انجام بده فقط امروز واقعا حوصله دوستامو ندارم لطفا زنگ بزن بهشونو بگو واسه همون جشن بیان دیدنم

اکی فقط آماده شو بریم خرید

باشه واسه عصر

ملیسا تو…تو مشکلی داری؟

پوزخندی زدمو گفتم

نه چه مشکلی؟

نمیدونم …آهان …بیا ناهار بریم یه جای توپ

تا نیم ساعت دیگه آماده میشم

خوبه

یکم دست دست کرد و از اتاق خارج شد

ناهار خوشمزه ای بود تو یکی از شیک ترین رستورانای تهران

ملیسا تو هر روزخواستنی تر میشی

ممنون

بیشتر از همیشه عاشقتم

به زور لبخندی زدم و زمزمه کردم

 

منم همینطور

شنید چون سرخوش خندید

دستمو روی دماغم گذاشتم

خوب خدارا شکر فرشته مهربون دماغمو مثل پینوکیو به خاطر دروغم دراز نکرد

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

نویسنده : ریما | الف.ستاری

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

بچه مثبت | قسمت اول ◄

بچه مثبت | قسمت دوم ◄

بچه مثبت | قسمت سوم ◄

بچه مثبت | قسمت چهارم ◄

بچه مثبت | قسمت پنجم ◄

بچه مثبت | قسمت شیشم ◄

بچه مثبت | قسمت هفتم ◄

بچه مثبت | قسمت هشتم ◄

بچه مثبت | قسمت نهم ◄

بچه مثبت | قسمت دهم ◄

بچه مثبت قسمت یازدهم ◄

بچه مثبت  | قسمت دوازدهم ◄

بچه مثبت | قسمت سیزدهم ◄

بچه مثبت | قسمت چهاردهم ◄

بچه مثبت | قسمت پونزدهم ◄

بچه مثبت | قسمت شونزدهم ◄

بچه مثبت | قسمت هفدهم ◄

بچه مثبت | قسمت هجدهم ◄

بچه مثبت | قسمت نوزدهم ◄

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

دانلود قسمت اول به شکل پی دی اف | سیصد کیلو بایت ◄

دانلود این قسمت دوم به شکل پی دی اف | هشتصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت سوم به شکل پی دی اف | هفتصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت چهارم به شکل پی دی اف | شیصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت پنجم به شکل پی دی اف | پونصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت شیشم به شکل پی دی اف | پونصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت هفتم به شکل پی دی اف | پونصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت هشتم به شکل پی دی اف | حجم پونصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت نهم به شکل پی دی اف | حجم شیصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت دهم به شکل پی دی اف | حجم هفتصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت یازدهم به شکل پی دی اف | حجم هشتصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت دوازدهم به شکل پی دی اف | حجم شیصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت سیزدهم به شکل پی دی اف | هفتصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت چهاردهم به شکل پی دی اف | هفتصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت پانزدهم به شکل پی دی اف | پونصد کیلو بایت ◄

دانلود قسمت شونزدهم به شکل پی دی اف | هفتصد و پنجا کیلو بایت ◄

دانلود قسمت هفدهم به شکل پی دی اف | حجم یک مگا بایت ◄

دانلود قسمت هژدهم به شکل پی دی اف | حجم هفصد و پنجاه کیلو بایت ◄

دانلود قسمت نوزدهم به شکل پی دی اف | حجم هفصد و پنجاه کیلو بایت ◄

دانلود قسمت بیستم به شکل پی دی اف | حجم یک مگا بایت ◄

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

دانلود رمان بچه مثبت | به شکل کامل | حجم چهار مگا بایت ◄