بهلول و قاضي 🙂
آورده اند كه شخصي عزيمت حج نمود چون فرزندان صغير داشت هزار دينار طلا نزد قاضي بـرده و درحضور اعضاء دارالقضاء تسليم قاضي نمود و گفت: چنانچه در اين سفر مرا اجـل در رسـيد شـما وصـيمن هستيد و آنچه شما خود خواهيد به فرزندان من دهيد و چنانچه به سلامت بازآمدم اين امانت را خودمخواهم گرفت.
وقتي به سفر حج عزيمت نمود از قضاي الهي در راه درگذشت و چون فرزندان او بـه حـد رشـد و بلـوغرسيدند امانتي را كه از پدر نزد قاضي بود مطالبه نمودند قاضي گفت: بنا بر وصيت پدر شما كه در حضور جمعي نموده هرچه دلم بخواهد بايد به شما بدهم.
بنابراين فقط صددينار به شماها مي توانم بدهم. ايشان بناي داد و فرياد و تظلم را گذاردند.
قاضي كساني را كه در محضر حاضر بودند كه در آن زمان پدر بچه ها پـول را تـسليم قاضـي كـرده بـودحاضر نمود و به آنها گفت: آيا شما گواه بوديد آن روزي كه پدر اين بچه ها هزار دينار طلا به مـن دادوصيت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفتم هرچه دلم خواست از اين زرها به فرزنـدان مـن بـدهآنها همه گواهي دادند كه چنين گفت.
پس قاضي گفت: الحال بيش از صد دينار به شما ها نخواهم داد آن بيچاره ها متحير ماندند و به هـركسالتجا مي نمودند آنها هم براي اين حيله راهي پيدا نمي نمودند تا اين خبر به بهلول رسيد.
بچه ها رابا خود نزد قاضي برد و گفت چرا حق اين ايتام را نمي دهي ؟
قاضي گفت: پدرشان وصيت نموده كه آنچه من خود بخواهم به ايشان بدهم و من صد دينار بيشتر نمـيدهم. بهلول گفت: اي قاضي آنچه تو مي خواهي نهصد دينار است بـر حـسب گفتـه خـودت.
بنـابراينالحال كه تو نهصد دينار مي خواهي بنابر وصيت آن مرحوم كه هرچه خودت خواستي به فرزندان من بدهالحال همين نهصد دينار كه خودت مي خواهي به فرزندان آن مرحوم بـده كـه حـق آنهاسـت.
قاضـي ازجواب بهلول ملزم به پرداخت نهصد دينار به فرزندان آن مرحوم گرديد