غعهع

بسم رب الشهدا

زندگینامه شهیدعلی حسینی

*********◄►*********

خانواده

  برای چند لحظه واقعا بریدم

 خدایا، بهم رحم کن … حالا جوابش رو چی بدم؟

توی این دو سال، دکتر دایسون … جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد … از طرفی هم، ارشد من

و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود … و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده

 دکتر حسینی … مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما… کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت

پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده … نه رئیس تیم جراحی

  چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه

 دکتر دایسون … من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی … احترام زیادی قائلم … علی الخصوص که بیان کردید

این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه… اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم … و روابطی که اینجا وجود داره … بین ما تعریفی نداره

اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن … حتی بچه دار بشن … و این رفتارها هم طبیعی باشه

ولی بین مردم من، نه … ما برای خانواده حرمت قائلیم … و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم… با کمال احترامی که برای شما قائلم … پاسخ من منفیه

خیانت

   روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم … دلخوریش از من واضح بود … سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه

مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه … توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید … و من رو خطاب قرار نمی داد

اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم … حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود

   سه، چهار ماه به همین منوال گذشت … توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو

بدون مقدمه و در حالی که … اصلا انتظارش رو نداشتم … یهو نشست کنارم

 پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ … اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن … چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟

  همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن … با دیدن رفتار ناگهانی دایسون … شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد

هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم

 دکتر دایسون … واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ … اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟

یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن … و وقتی یه مرد … بعد از سال ها زندگی

از اون زن خواستگاری می کنه … اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟

یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ … یا بوده اما حقیقی نبوده؟

  خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم … خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود

منم بی سر و صدا … و خیلی آروم … در حال فرار و ترک موقعیت بودم … در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون

در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه … توی اون فشار کاری

  که یهو از پشت سر، صدام کرد

 زمانی برای نفس کشیدن

 دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد … می خواستم گریه کنم … چشم هام مملو از التماس بود … تو رو خدا دیگه نیا… که صدام کرد

 دکتر حسینی … دکتر حسینی … پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟

  ایستادم و چند لحظه مکث کردم

 من چطور آدمی هستم؟

  جا خورد

 شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی

  معلوم بود متوجه منظورم شده

– پس علائق تون چی؟

 مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و … واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟

مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟

چند لحظه مکث کردم … طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه … ممکنه نتونن

در کنار اخلاق … بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است … اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن

  اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت … بدون توجه به واکنش دیگران … مدام میومد سراغم و حرف می زد

با اون فشار و حجم کار … این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود … دیگه حتی یه لحظه آرامش … یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم

   دفعه آخر که اومد … با ناراحتی بهش گفتم

 دکتر دایسون … میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ … و حرف ها صرفا کاری باشه؟

  خنده اش محو شد … چند لحظه بهم نگاه کرد

 یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟

 خدای تو کیست؟

  چند لحظه مکث کردم … گفتن چنین حر هایی برام سخت بود … اما حالا

 صادقانه … من اصلا به شما فکر نمی کنم … نه به شما… که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم … نه فکر می کنم، نه

  بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم … دوباره لبخند زد

 شخص دیگه که خیلی خوبه … اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟

  خسته و کلافه … تمام وجودم پر از التماس شده بود

نه نمی تونم دکتر دایسون … نه وقتش رو دارم، نه … چند لحظه مکث کردم … بدتر از همه … شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید

 ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون … توجه کنید … یهو زد زیر خنده

اینقدر شناخت از شما کافیه؟ … حالا می تونید بهم فکر کنید؟

 انسان یه موجود اجتماعیه دکتر … من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته

حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید … من ندارم … بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده

وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم … حتی اگر هم داشته باشم

من یه مسلمانم … و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید … از نظر شما، خدا … قیامت و روح … وجود نداره

 در لاکر رو بستم

 خواهش می کنم تمومش کنید

  و از اتاق رفتم بیرون

 جراحی با طعم عشق

برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید … شده بودم دستیار دایسون … انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم … باورم نمی شد

کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد … دلم می خواست رسما گریه کنم
برای اولین عمل آماده شده بودیم … داشت دست هاش رو می شست … همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد

ولی سریع لبخندش رو جمع کرد
من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم … و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن … و
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم … زیرچشمی بهم نگاه می کردن … و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم
اگر این خصوصیاتی که گفتید … در مورد شما صدق می کرد … می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید … حتی اگر دستیار باشه

خندید … سرش رو آورد جلو

مشکلی نیست … انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه … اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی

برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست … از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم

با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود … حاضر بشم … البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود

چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد … و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم
توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم … به نوبت جراحی های ما می گفتن … جراحی عاشقانه

-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*

ادامه دارد

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

قسمت اول ◄
قسمت دوم ◄
قسمت سوم ◄
قسمت چهارم ◄
قسمت پنجم ◄
قسمت ششم ◄
قسمت هفتم ◄
قسمت هشتم ◄
قسمت نهم ◄
قسمت دهم ◄
قسمت یازدهم ◄
قسمت دوازدهم ◄
قسمت سیزدهم ◄
قسمت چهاردهم ◄
قسمت پونزهم ◄
قسمت شونزهم ◄