قفقف

بسم رب الشهدا

زندگینامه شهید سیدعلی حسینی

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

شعله های جنگ

آستین لباس کوتاه بود … یقه هفت … ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی
چند لحظه توی ورودی ایستادم … و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم
حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد … مرد بود
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن … حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم
اونها که مسلمان نیستن … تو یه پزشکی … این حرف ها و فکرها چیه؟ … برای چی تردید کردی؟ … حالا مگه چه اتفاقی می افته

اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد … خواست خدا این بوده که بیای اینجا … اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد

خدا که می دونست تو یه پزشکی … ولی اگر الان نری توی اتاق عمل … می دونی چی میشه؟ … چه عواقبی در برداره؟

این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده

شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود … حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم … سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم
بابا … من رو کجا فرستادی؟ … تو … یه مسلمان شهید… دختر مسلمان محجبه ات رو

آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود … وحشتناک شعله می کشید … چشم هام رو بستم …

خدایا! توکل به خودت … یازهرا … دستم رو بگیر
از جا بلند شدم و رفتم بیرون … از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم
پرستار از داخل گوشی رو برداشت … از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم … شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست … و
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود … اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست … از راه غلط جلو برم

حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن … مهم نبود به چه قیمتی … چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت

حمله چند جانبه

ماجرا بدجور بالا گرفته بود … همه چیز به بدترین شکل ممکن … دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه

دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم … اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن

و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت … نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن

دانشگاه و بیمارستان … هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست

و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم

هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم … فایده ای نداشت … چند هفته توی این شرایط گیر افتادم

شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت

وقتی برمی گشتم خونه … تازه جنگ دیگه ای شروع می شد … مثل مرده ها روی تخت می افتادم … حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم

تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد … و بدتر از همه شیطان … کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد … در دو جبهه می جنگیدم

درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد … نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون

سخت تر و وحشتناک بود … یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت

دنیا هم با تمام جلوه اش … جلوی چشمم بالا و پایین می رفت … می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم

حدود ساعت 9 … باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم

پشت در ایستادم … چند لحظه چشم هام رو بستم … بسم الله الرحمن الرحیم … خدایا به فضل و امید تو

در رو باز کردم و رفتم تو … گوش تا گوش … کل سالن کنفرانس پر از آدم بود … جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط

رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت

پله اول

پشت سر هم حرف می زدن … یکی تندتر … یکی نرم تر … یکی فشار وارد می کرد … یکی چراغ سبز نشون می داد

همه شون با هم بهم حمله کرده بودن … و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود … وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار

و هر لحظه شدیدتر از قبل

پلیس خوب و بد شده بودن … و همه با یه هدف … یا باید از اینجا بری … یا باید شرایط رو بپذیری

من ساکت بودم … اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم

به پشتی صندلی تکیه دادم

زینب … این کربلای توئه … چی کار می کنی؟ … کربلائی میشی یا تسلیم؟

چشم هام رو بستم … بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا

خدایا … به این بنده کوچیکت کمک کن … نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه

نزار حق در چشم من، باطل… و باطل در نظرم حق جلوه کنه … خدایا … راضیم به رضای تو

با دیدن من توی اون حالت … با اون چشم های بسته و غرق فکر … همه شون ساکت شدن … سکوت کل سالن رو پر کرد

خدایا … به امید تو … بسم الله الرحمن الرحیم

و خیلی آروم و شمرده … شروع به صحبت کردم

این همه امکانات بهم دادید … که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید … حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم … یا باید برم

امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید … فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟

چند روز بعد هم … لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم

چشم هام رو باز کردم

همیشه … همه چیز … با رفتن روی اون پله اول … شروع میشه

سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود

من یک دختر مسلمانم

سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود … چند لحظه مکث کردم

یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم

شما از روز اول دیدید … من یه دختر مسلمان و محجبه ام … و شما چنین آدمی رو دعوت کردید

حالا هم این مشکل شماست، نه من … و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید … کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره … من نیستم

و از جا بلند شدم … همه خشک شون زده بود … یه عده مبهوت … یه عده عصبانی

فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود

به ساعتم نگاه کردم

این جلسه خیلی طولانی شده … حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره … هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید … با کمال میل برمی گردم ایران …

نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد

دکتر حسینی … واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم … با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟

این چیزی بود که شما باید … همون روز اول بهش فکر می کردید

جمله اش تا تموم شد … جوابش رو دادم … می ترسیدم با کوچک ترین مکثی … دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه

این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم … پاهام حس نداشت … از شدت فشار … تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم

-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*

ادامه دارد

هر روز صبح ساعت ده