*~*~*~*~*~*~*~*

خانوم دکتر من واسه اینکه بتونم ببینمتون سه روز توی نوبت بودم، سعی میکنم خلاصه بگم حرفامو که زیاد وقت نگیرم

ـ گوش میکنم

راستش همه چیزبرمیگرده به سیزده سال پیش، وقتی عاشق بوی دخترونه ی مقنعه ی مدرسش بودم
من نقشه کشی میخوندم و دیوونه ی بازیگری، اونم ریاضی میخوند اماجای معادله وعدد دوست داشت بدونه تو سر آدما چی میگذره

سال اخر دبیرستان بهترین روزای زندگیمون بود، نیم ساعت قبل از زنگ آخر از دیوار مدرسه میپریدم بیرون و هنوز زنگشون نخورده جلو در مدرسه منتظرش بودم
اون هیچ وقت نفهمید که من واسه هزینه ی فلافل و سمبوسه ی مسیرِ مدرسه تا خونه تمام طول هفته تکالیف نقشه کشی بچه هارو انجام میدادم و پول میگرفتم ازشون
حالمون خوب بود که خوردیم به کنکور
من از کنکور متنفرم خانوم دکتر، از تغییر مسیرای یهویی متنفرم

به هم قول دادیم هر جفتمون توی یه شهر قبول شیم، انتخابمونم شیراز بود
من قبول نشدم اما اون قبول شد و رشته ی مورد علاقشو به دوری مون ترجیح داد و رفت
منم باید میرفتم سربازی، این دوری منو عاشق تر میکرد و اونو دلسردتر! حق داشت خب، اختلاف مدرک تحصیلی رو میگم، آخه من وقتی ازسربازی برگشتم مجبور بودم برم سرکاروجایگزین پدر کارافتادم باشم

لا به لای سختیای زندگی داشتم دست و پامیزدم که برگشت بهم گفت من وتو راهمون خیلی وقته سواشده، بهتره دچار سوتفاهم نباشیم
به همین راحتی گفت سوتفاهم ورفت پی تفاهمی که توی همه چی دنبالش میگشت الا دلِ من که براش لرزمیگرفت
بعد ازسیزده سال هفته ی پیش جلوی محل کارم یه نفرزده بودبه ماشینمو کارت ویزیتشو گذاشته بودورفته بود

اسمشوکه روی کارت دیدم اول باورم نشد اما بعد ازکلی پیگیری فهمیدم خودشه
ماشینم قراضه ترازاین حرفاس که برم پی خسارت امابه عنوان مریض وقت گرفتم، مریضش بودم خب
انقدرتوی کارش بزرگ شده که واسه دیدنش سه روزتوی نوبت بودم
انقدرفکرش پرته که بعد ازاین همه حرف زدن هنوز داره نگام میکنه و نفهمیده من همون سوتفاهمی ام که بزرگترین تفاهم زندگیمو ازم گرفت… اینا همه حرفای من بود خانوم دکتر، امانیازی به نسخه نیست، شماسیزده سال پیش نسخه ی منو پیچیدی

ـ یه ماه پیش وقتی توی بلیط فروشی سینما دیدمت همه ی اون روزامون از جلو چشمم ردشد، اون تصادف ساختگی رم ترتیب دادم که ببینمت… که شاید بتونیم دوباره دچار اون سوتفاهم بشیم! میخوام فردا ظهرجلوی مدرسه ی دوران دبیرستانمون ببینمت

فردا قول دادم زن و بچم روببرم سینما بعدش بریم فلافلی، همون فلافلیه نزدیک مدرستون… راستش من هنوز دیوونه ی بازیگری ام… بازیگرخوبی ام شدم… سیزده ساله دارم زندگی رو بازی میکنم، یه بازی بی نقص

*~*~*~*~*~*~*~*

علی سلطانی