139411101628013667002184
بسم رب الشهدا

عاشقانه ای واقعی قسمت 10

بازگشت کوتاه امین

*♥♥♥♥*♥♥♥♥*

وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را می‌دیدم!خیلی تغییر کرده بود.
قبلاً جذاب و نورانی‌ بود، اما این‌بار حقیقتاً نورانی‌تر شده بود.
یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او می‌آمد. کمی هم لاغر شده بود.
تا همدیگر دیدم؛ امین لبخند زد،
من هم خندیدم.
❤️انگار تپش قلب گرفته بودم.
دستم را روی قلبم گذاشتم!
امین تمام دارایی من بود.

آن لحظه گفتم:
«آخیش تمام سختی‌های زندگی‌ام تمام شد… انشاءالله دیگر هیچ‌وقت از من دور نشوی.
اگر بدانی چه کشیده‌ام.»
سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتن داشت اما نمی‌دانست با این وضعیت من چگونه بگوید.

نزدیک عصر بود که گفت «به خانه برویم. می‌خواهم وسیله‌هایم را جمع کنم. باید بروم.» جا خوردم. حس کرختی داشتم.
گفتم «کجا می‌خواهی بروی؟ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن… تو اوضاع و احوال مرا می‌دانی. قیافه مرا دیده‌ای؟»
خودم حس می‌‌کردم خُرد شده‌ام.
گفتم «می‌دانی من بدون تو نمی‌توانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی…»

گفت «زهرا من وسط مأموریت آمده‌ام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود. باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمی‌روم.»

گفتم «امین دست بردار عزیز دلم. من نمی‌توانم تحمل کنم. باور کن نمی‌توانم… دوری تو را نمی‌توانم تحمل کنم…»

حرف دانشگاه‌ام را پیش کشید.
گفتم «امینم، من بدون تو نمی‌توانم درس بخوانم.اگر هم درس می‌خوانم به خاطر تو است.»
خندید و گفت «بگو به خاطر خدا درس می‌خوانم.»
گفتم «به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی…»

✳️حتی من وقتی از خانه بیرون می‌رفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم. فقط بلوز، تی‌شرت، شلوار، کفش، کت‌تک یا هر وسیله‌ دیگری برای امین می‌خریدم. او هم عادت کرده بود.
می‌گفت «باز برایم چه خریده‌ای؟» می‌گفتم «ببین اندازه‌ات هست؟»
می‌‌گفت «مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً‌ اندازه برایم می‌خری…»

مدتی که نبود، برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم «امین این‌ها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این‌ حرف‌ها را به او می‌‌گفتم واقعا دلم می‌خواست بماند و دیگر نرود.

تک تک لباس‌ها را ‌پوشید.
گفتم «چقدر به تو می‌آید.»
کلی خندید و گفت «زهرا! از آنجا که من خوش‌تیپم، حتی گونی‌ هم بپوشم به من می‌آید!»
گفتم «شکی نیست.»
می‌خندیدم اما ذره‌ای از غصه‌هایم کم نمی‌شد. وسط خنده‌ها بی‌هوا گریه می‌کردم و اصلاً نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم.
می‌گفت «چرا گریه می‌کنی؟»
چرایی اشک‌هایم مشخص بود…

لباس‌هایش را که جمع کرد.
گفتم «امین، این لباس جدیدها را هم با خودت ببر آنجا.» انگار آنقدر شرایط آنجا بد بود که گفت :
«نه این لباس‌ها حیف است. بگذار وقتی برگشتم اینجا می‌پوشم.» خیلی از لباس‌هایش را حتی یکبار هم نپوشید.

لباس‌هایش را جمع کردم و همین‌طور اشک می‌ریختم. خیلی سرد با او خداحافظی کردم. باید آخرین تلاش‌هایم را می‌کردم،
گفتم «به من، به پدر و مادرت رحم کن.
تو همه زندگی منی ببین با چه ذوق و شوقی برایت لباس خریده‌ام…»
گفت «می‌روم و برمی‌گردم. قول می‌دهم…» فقط یک روز کنارم بود. روز حرکت از صبح برای سامان‌دهی کارهایش به اداره رفت. حدود 7-6 عصر پرواز داشت. 16 شهریورر بود. یک روز من به اتمام رسیده بود.

کلی وعده وعید داده بود تا آرامم کند.
قول داد وقتی برگشت چند روز به مشهد برویم، اربعین هم کربلا…

 نمی‌دانم چرا این‌بار دائماً‌ منتظر خبر بودم. با اینکه به من قول داده بود جای خطرناکی نیست، اما مدام سایت
T NEWS
که مخصوص اخبار مدافعین حرم است را بررسی می‌کردم.
چند شب خانه مادرشوهرم مانده بودم. اصلا آرام و قرار نداشتم. از سفر دوم، 18-17 روز می‌گذشت و تماس‌های امین به 5-4 روز یک‌بار کاهش پیدا کرده بود.
دلم آشوب بود…

*♥♥♥♥*♥♥♥♥*