***
… این روزها
این روزها دلم چون دریای مواجی گشته است که لحظه ای آرام و قرار ندارد
آنچنان که گاهی خودم نیز از موج های پیاپی آن به هراس می افتم
چشمانم میل بارش دارند اما افسوس که گوشه ای خلوت نمی یابند
پس به ناچار ، مجبور به سکوت می شوند
ولی تحمل این بغض که راهی برای شکستنش نیست برای من سخت است
کلمات نیز در بیان این روزها همچون من مبهوت و گیج مانده اند
به راستی چه کلامی می تواند مناسب این روزها باشد؟
حکایت این روزها ، حکایت بغض و اشک است . حکایت دلتنگی و بیقراری
حکایت وصال و فراق . حکایت حرف و سکوت
 حکایت گم شدن و باز ، پیداشدن . حکایت آسمان و زمین
در قلبم دنیایی از حرف را به همراه دارم
… اما فرصتی برای بیان آن ها ندارم و انگار مجبور به سکوتم
***
***

***