اینجا دختری هست …
که شب هایش پر از بغض است!

پر از درد پر از سوال!

دیگر خسته شده ام از اینکه برای توصیف من بگویند:
چقدر خوب ادم هارا ارام میکنی … ! چقدر خوب از پس خودت بر می ایی … !

متنفرم از اینکه لبخند بزنم وبگویم همه چیز خوب است! ین جا دختری هست که بعد از شنیدن هر دردی …
در خلوت خودش زانو میزند….
شوکه میشود!
اشک میریزد!
واتفاقا بیشتر از بقیه دردش می اید!

دلم میخواهد آدم ها حواسشان باشد …

من هم ادمم مثل خودشان!