داستان اندیشمندان و ملانصرالدین


روزی سه تا از عالمان برجسته به شهر آمدند

و ادعای علم و نبوق کردند و بر این باور بودند که هیچ یک از عالمان این شهر نمیتواند به سوالات آنها جواب بدهد

حاکم شهر که احترام زیادی برای دانشمندان خود قایل بود دانشمندان شهره خود را دعوت کرد تا آنها را با دانشمندان غریبه رو در رو کند
در میان دانشمندان و عالمان شهر ملانصرالدین را هم دعوت کرده بودند که همراه با خره خود در مجلس حاضر شده بود

یکی از دانشمندان از ملانصرالدین پرسید مرکز کره ی زمین کجاس

ملانصرالدین جواب داد همینجا که میخ طویله را بر زمین کوبیده ام

دانشمند پرسید از کجا بدانم که درست میگویی ؟

ملا گفت : خب اندازه بگیرید

دانشمند که پاسخی برای آن نیافت ساکت ماند


عالم دیگر از ملا پرسید
چه تعداد ستاره در آسمون هست ؟

ملا جواب داد به تعداد موهای خرم

دانشمند پرسید از کجا بدانم راست میگویی ؟
ملا گفت بشمار

دانشمند دوم هم که جوابی نداشت ساکت ماند

عالم سوم از ملا پرسید که چه تعداد ریش در صورت من وجود دارد ؟

ملا نصر الدین گفت به تعداد موهای دمه الاغم

دانشمنده سوم گفت تعداد ریش من بیشتر است

ملا گفت اثبات این کاره آسانیس تک تک دانه مویی از ریش تو و دمه الاغ من میکنیم هر کدام زود تر به پایان رسید حق با اوست که جواب درست را گفته

دانشمند سوم نیز جوابی دیگر پیدا نکرد و حاکم شهر جایزه ایی ارزنده به ملانصرالدین داد