روزی روزگاری پسر بچه ای فقیـر در امریکا زندگـی می کرد که برای رفتـن به مدرسـه، بـایـد چیزهایی را که همـراه داشت خانـه به خانه می فروخـت

یکی از روزهـا احساس گرسنگی شدیـــدی آزارش داد

 

تصمـیـم گـرفـت از خانـه ی بعـدی، یـک وعـده غـــذا درخواست کند

خانم جـوان و زیبایـی در را گشـود و پسـرک قصـه ی مـا فقـط یک لیـوان آب درخواسـت کـرد. زن از چهـره ی پسرک گرسنگـی فراوان او را فهمید و به جای آب، یک لیوان بزرگ شیر به او داد

 

 

پسرک به آرامی شیـر را نوشیـد و پرسید: چقدر بابـت شیر به شما بپـردازم؟

خانـوم جوان گفت
هیچ … مادرم به مـن آموخته است که در ازای مهربانی، چیـزی دریافت نکنم

پسرک گفت: پس از صمیم قلب، از شما ممنونم

 

آن روز پسـرک – با نام هـاوارد کلی – حالت عجیبـی داشت، نه تنهـا گرسنگـی اش بـرطرف شد، حـس کـرد خداونـد در قلب انسانـهاست هنوز

 

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

سالها گذشت و زن جـوان به بیماری سختی مبتلا گشت طوریکه پزشـکان آن شـهر کوچک از علاجش درماندنـد. او را به بیمارستان مرکزی شهربزرگتری فرستادند تا متخصصان دربـاره بیماری نادرش تصمیم گیـری کنند

متخصص هاوارد کلی را برای شرکت در جلسه پزشکـی احضار کردند. وی به محض اینکـه نام شهر کوچکـی را که زن از آنجا آمده بود شنیـد، جلسه را ترک کرد و به سرعت خود را به اتاق زن رسانـد و او را شناخت

شتابان بازگشت و خود را مسئول مداوای زن معرفی کرد و عهـد بست که تمام تلاش خود را برای درمان او انجام دهد

بعد از تلاش های طاقت فرسا برای درمان بیماری زن، دکتر کلی از مسول اداری بیمارستان خواست که برگه مخـارج را ابتدا به او بدهنـد و بر گوشه آن چیزی نوشت

هنگامی که زن برگه ی هزینه ها را دریافت میکرد، از آن میترسید که چگونه بقیه عمرش را کار کند تا آن همه مخـارج سنگین را بپردزد. با ناباوردی توجـهش به گوشه کاغذ جلـب شد

 

 

تمام هزینه تنها با یک لیـوان شیـر، پرداخـت شد

امضا
دکتر هاوارد کلـی

 

 

قطرات اشک چـون سیل بر گونـه ی زن سرازیـر شدند و او در دلش دعـا میکرد: خدایا، از تو ممنونـم که محبتـت به وسعت قلب ها و دست های انسان هاست
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪